حضرت سکینه داداشش علی اصغر رو در حال تلظی که دید، گفت:الان می روم به عموم میگم برای علی اصغر آب بیاره،یه وقت عباس دید بی بی سکینه یه مشک خشکیده رو به دست گرفته،عمو می روی برای این بچه آب بیاری.
اومد محضر اباعبدالله،السلام علیک یا سیدی،یا مولای،یه حرفی بزنم،شاید تو اون لحظه ابی عبدالله گفت: حالا هم نمیگی داداش،کار داره تموم میشه،نمی خوای بگی، صدا زد داداش سینه ام سنگینه،صبرم سر اومده، دیگه بزار برم،ابی عبدالله یه نگاهی کرد،آی عزیز دلم،ابی عبدالله بهش گفت:تو برادر منی،تو علمدار منی،تو صاحب لوای منی،یه حرفی ابی عبدالله زده،من عین جمله ی حضرت رو بگم،بخدا برا من همین روضه است،حضرت یه نگاهی بهش کرد،فرمود:عباسم، وَ إذا مَضَیتَ تفرّقَ عسکری،چی گفته حسین؟صدا زد عباس کجا می خوای بری،اگه تو بری لشکرم از هم می پاشه،اگه تو باشی همه هستن،اگه تو نباشی هیچ کی نیست داداش،عباس اصرار کرد،ابی عبدالله اجازه داد،همه می دونید به چه دلیلی اجازه داد،رفت میدان،چه اتفاقی افتاد،حالا ابی عبدالله نگرانه،بین این دو برادر،این رجز ها رد و بدل شد،انابن الحیدر کرار،انا بن محمد المصطفی،انا بن علی المرتضی،تا ابی عبدالله گفت:انابن فاطمه،فهمید خبرهایی است،فهمید دیگه صدا نمی آد،مسیر رو عوض کرد،ای وای،می خوام برات روضه بخونم،اما از این منظر،ابی عبدالله علم امامت داره،تا دید رجز سوم نیومد،راه رو به سمت علقمه عوض کرد،راوی میگه دیدم حسین،اونهایی که کربلا رفتن،روضه هارو مجسم ببینن،کف العباس یادته،یادته ایستادی گفتی اینجا کجاست،بهت توضیح دادن،اینجا همون جاست،دیدن حسین از اسب پایین اومد،یه چیزی رو از رو زمین بر میداره،این دست عباسمه،چرا رو زمین افتاده،دوباره رفت،دوباره فهمید،آمد به سرم آز انچه می ترسیدم، دوباره از اسب اومد پایین،الهی بمیرم، حیف این دستا نبود از بدن جدا شد،فهمید دیگه عباسش دست نداره،لااله الا الله، الهی بمیرم، یه مرتبه دیدن حسین،از دور داره نگاه میکنه،دید وسط میدون غوغاست،یه مرتبه شنید یه صدا داره می آد،یا اَخا، حسین فهمید عباس اون رو برادر صدا زده،دیگه عباسم رفتنی است،رسید کنار علقمه،میگن یه نگاه کرد دید،همه دور داداشش حلقه زدن،هی شمشیرها بالا میره،تا ابی عبدالله رو دیدن همه فرار کردن، این تفرون و قد قتلتم اخی؟ ،کجا فرار می کنید،دادشم رو کشتید،اومد،چه جوری اومد،تا نگاش به عباس افتاد،آه،برادر از دست دادی؟برادرای شهید کجان ناله بزنن،اگه شب تاسوعا نبود نمی گفتم،عین مقتله،چهار تا جمله نوشتن عموم مقاتل،دونه دونه رو معنی کنم،میکشتت،تا رسید،نگاه کرد،ابی عبدالله اول گفت: الان انکسر ظهری،ابی عبدالله داغ برادر زیاد دیده،هم تو کربلا زیاد دیده،هم مدینه امامش رو از دست داده بود،تو بقیع نگفت:انکسر ظهری،گفت:انکسر ظهری،یعنی کمرم شکست،برم جلوتر، و قلت حیلتی،یعنی راه چاره برمن بسته شد،می دونی صمیمی این حرف چی میشه؟آقا امام زمان ببخشید،می دونید و قلت حیلتی یعنی چی؟یعنی بیچاره شدم،سومین جمله ،وانقطع رجائی،یعنی دیگه ناامید شدم داداش،آخریش آدم رو میکشه،صدا زد داداش، و شمت بی عدوی،معنی کنم یا نه؟اجازه می دی؟یعنی داداش پاشو ببین دشمن داره ناسزا میگه،ببین روی دشمن باز شده،زخم زبون میزنه به من
یک نانجیب در کوفه نقل کرده،می گفت: میدونی من از کسانی بودم که دور عباس بن علی رو گرفتم،تا اومد بیاد بالا یکی صدا زد اگه این آب به خیمه برسه،حکم سقایی برداشته می شود دفعه ی بعد عباس برای جنگ می آید،گفتند:چه کنیم حریف این یل نمی شویم،گفت:بگو تیراندازها صف بکشند،چهار هزار تیرانداز،یه نقطه ی علقمه رو تیر باران کردند،پشت نخل ها پنهان شدند،اول دست راست رو جدا کردند،زود مشک رو به دست چپ داد،دست چپ رو هم جدا کردند،مشک رو به دندان گرفت، خودش را رو مشک انداخته،بدن تیرباران شد،روایت مقتل این جوریه،عباس کالقنفذ شده بود،یعنی مثل خارپشت بدنش پُر تیر شده بود(به فرمایش شهید دست غیب عباس مثل کبوتر بس که تیر خورده گویا بال در آورده)نانجیبی تیری به مشک زد،حرمله تیری به چشم راست آقا زد،سرش رو تکان داد،تیر جدا نشد،ما بین اسب و زانو، تیر رو گذاشت در بیاره،کلاه خود افتاد،یازهرا،یه وقت اسب و هی کرد،داره دنبال راهی میگرده از توی لشکر بیرون بیاد، یه نانجیبی اومد جلو،صدا زد کو دستات اباالفضل، با اشاره آقا فرمود: دیر آمدی. نانجیب گفت:عباس اگه تو دست نداری من دارم،وای.. عمود رو بالا آورد چنان بر فرق مبارک زد،اون ناجیب بازار کوفه میگه:تا عمود رو زد، دیدیم سر شکافته شد،یا حسین
شق القمر شد که سرت برشانه افتاد
انگار از فرق اناری دانه افتاد
*****
برای آینه بودن که انتخاب شدم
چو ماه مطلع انوار آفتاب شدم
مرا هر آینه ذخرالحسین میخواندند
دعای فاطمه بودم که مستجاب شدم
امان که مشک تهی آب روی من را ریخت
من از خجالت لبهای تشنه آب شدم
ابوتراب شدم تا به خاک افتادم
اسیر کینه ی قوم بنی شراب شدم
چقدر نیزه تشنه به جان من افتاد
که جرعه جرعه پر از زخم بی حساب شدم
بجای دست بریده دو بال سهمم شد
پناه روسری و خیمه و حجاب شدم
دلم شکسته سرم را به حرمله دادند
که مزد ذبح علی کودک رباب شدم
امان ز شمر و امان نامه...حال هم که سرت...
خجل ز نسبت خود با بنی کلاب شدم