سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منبر مکتوب

اومد توی مدینه،رفت توی مسجدالنبی بعد رحلت پیغمبر،صدا زد من میخواهم پیغمبری که به او ایمان آوردم ببینم،سلمان توی مسجد بود،گفت:ای مرد ،پیغمبر از دنیا رفته،خیلی وقته، گفت:من باید ببینمش،گریه کرد،سلمان دید چیکار کنه آوردش خونه ی ابی عبدالله،فرمود:بشین، چی شده؟ گفت:من میخواهم پیغمبر رو ببینم،یه وقت ابی عبدالله فرمود:علی اکبرم،هنوز سن و سالی نداره،اومد،آقا فرمود:ای مرد این بچه رو که میبینی خُلقاً و خَلقاً ، منطقاً همه چیزش شبیهه جدم پیغمبره،مرد خوشحال شد گریه کرد،چقدر زیبا بوده پیغمبر،ابی عبدالله از فرصت استفاده کرد،فرمود ای مرد،این بچه رو که میبینی اگر بدونی قرار است یه خاری به پاش بره چه میکنی؟گفت: خدا اون خار و توی چشم من بزنه،به این بچه آسیب نزنه،فرمود ای مرد نیستی ببینی یه روزی میآد بدنش رو تیر باران میکنند

آمد توی خیمه شروع کردند موهاش رو شونه زدن،زنها یه حرفی بهش زدن جیگر میسوزونه،هنوز عباس زنده است،به علی اکبر میگفتند ستون خیمه ها، گفتند:علی اِرحَم غُربَتنا،به غریبی ما زنها رحم کن،فرمود:رهایم کنید مگه صدای غربت بابامو نمیشنوید.

مرد میخواد جلوی علی اکبر بایسته،ابی عبدالله بالای یه بلندی ایستاد،اینقدر علی اکبر خوب میجنگید پشت سرش کسی نمیتوانست قرار بگیره،هر کی می اومد سر راهش می افتاد،نعره ی حیدری می زد،عباس هم داره نگاه میکنه،آخه استاد رزم علی اکبره،برگشت بابا: یا اَبَتِ اَلْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنی وَثِقْلُ الْحَدیدِقَدْ اَجْهَدَنی. ای پدر تشنگی مرا حتما خواهد کشت و سنگینی آهن مرا بسیار در سختی و رنج قرار داده،عین روایت و مقتل اینه، اما یه وجه دیگه اش اینه،چون زره ،زره پیغمبره،اون سنگینی بار رسالت رو حس میکنه،آمد پیش آقا ابی عبدالله، چون می دونید ،حضرت زهرا سلام الله علیها شش ماه تب کرد،به حسین یه قطره شیر نتونست بده،شیخ شوشتری ،شیخ قمی هم نوشتند:پیغمبر می اومدبا دو انگشت میگذاشت در کام حسین، روایت داره به رود شیری در عرش وصل بوده،پیغمبر حسین رو شیر میداد،شیر بهشتی،لذا این ذائقه ی حسین پیغمبری است،اینکه ابی عبدالله به علی اکبر فرمود:زبانت رو نزدیک بیاور در دهان من بگذار. میخواست ذائقه ی پیغمبر رو یه بار دیگه بچشه،تا زبان در دهان بابا گذاشت خجالت کشید،دید باباش از خودش تشنه تره،حسین........دیگه حرف نزد رفت، اما میدونه باباش عاشقشه،اینقده راه رفت تا از دید حسین دور شد،بعد سوار مرکب شد،دیگه علی رفت که بره،زد تو دل لشکر،گفتند حریف این یل کسی نمی شود، محاصره اش کنیم،رهباز کنید،مُرّةِ بن مُنْقَذْ لعنه الله علیه گفت:گناه عرب به گردن من الان داغ این جوون رو به دل باباش میذارم،اومد از پشت یه نیزه زد تو پهلوی علی اکبر،تا نیزه رو زد،آقا افتاد رو اسب،کلاه خود از سرش افتاد،یه نامردی شمشیر به فرق مبارک زد، یکی تیر به گلوش زد،خون سر علی ریخت رو صورت اسب،لشکر فهمید دیگه علی کاری نمیتونه بکنه،ابی عبدالله فهمید لشکر داره آرایشش عوض میشه،دارن راه باز میکنن،نیزه ها بود بالا میرفت،هرچی شمشیر میزنن از رو اسب نمی افته،پا به رکابه،مرد جنگیه،چند تا نیزه دار اومدند جلو،صداش بلند شد،اَبَتا..حسین....،ابی عبدالله اومد کنار بدن،دید فرق شکسته،بدن ارباً اربا شده،صورت رو صورتش گذاشت، یه وقت دید صدای علی میآد، کدوم علی؟صدای علی از حلقوم زینب میآد، اَخا،برادرم،به جان مادرم پاشو،کاری شد تا ابی عبدالله فهمید زینب اومده، اباشو رو زینب انداخت، یعنی لشکر نبینه

قد من خم شده تا خوش قدوبالا شده ای
پدری دردسرش نیست کم از مادرها
پسرم میروی اما پدری هم داری
نظری گاه بینداز به پشت سرها
سرراهت یک تُک پا خیمه برو
شاید آرام بگیرد کمی خواهرها
مادرت نیست اگرمادر سقا هم نیست
عمه ات هست به جای همه مادرها
حال که آب ندارم برای لب تو
بهتر این است که غارت شود انگشترها
آن چنان کهنه نگشته است سم مرکبها
آن چنان کُند نگشته لب خنجرها
چه کنم باتو و این ریخت وپاشی که شده
چه کنم با تو و با بردن این پیکرها
آیه ات پخش شده آینه ات پخش شده
علی اکبرمن شده علی اکبرها
گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم
برزمین باز بماند طرف دیگرها






نوشته شده در تاریخ شنبه 93 آبان 10 توسط منبر مکتوب
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin