سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منبر مکتوب

چند نکته در میدان رفتن حضرت  قاسم قابل تأمل است:

1-  مرحوم محدّث قمّى در نفس‏المهموم نقل مى‏کند:(جَعَلا یَبْکیانِ حَتّى غُشِىَ‏ عَلَیهِما)؛«هر دو آنقدر گریه کردند که هر دو بیهوش شدند»! ما در وداع هیچ شهیدى از شهداى کربلا این حال را از امام (علیه السلام) نمى‏بینیم!! و این از مختصات این مظلوم است.

2- امام علیه السلام به قاسم فرمود: یابن اخی انت من اخی علامه و ارید ان تبقی لِاَتسلی بک. وجود تو موجب تسلی دل من است. را ستی چه مقام با عظمتی است که در سن سیزده سالگی باعث آرامش دل عموست.

3- نحوه آمدن اما حسین علیه السلام بر بالین او:  فَجَلَّى الْحُسَیْنُ علیه السلام کَمَا یُجَلِّی الصَّقْرُ ثُمَّ شَدَّ شِدَّةَ لَیْثٍ أُغْضِبَ حسین علیه السلام که فریاد برادرزاده‏اش را شنید مانند باز شکارى خود را ببالین وى رسانیده و چون شیر ژیانى شمشیر کشیده بقاتل وى حمله کرد.

در شب عاشورا امام علیه السلام اصحاب خودش را در خیمه‏اى «عِنْدَ قِرَبِ الْماءِ» جمع کرد. امام اصحاب خودش را در آن خیمه یا نزدیک آن خیمه جمع کرد. آن خطابه بسیار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء کرد، خلاصه به آنها مى‏گوید شما آزادید (آخرین اتمام حجت به آنها). امام نمى‏خواهد کسى رودربایستى داشته باشد، کسى خودش را مجبور ببیند، حتى کسى خیال کند به حکم بیعت لازم است بماند؛ خیر، همه‏تان را آزاد کردم، همه یارانم، همه خاندانم، حتى برادرانم، فرزندانم، برادرزادگانم؛ اینها هم جز به شخص من به کسى کارى ندارند؛ امشب شب تاریکى است؛ اگر مى‏خواهید، از این تاریکى استفاده کنید بروید و آنها هم قطعاً به شما کارى ندارند.

اول از آنها تجلیل مى‏کند: منتهاى رضایت را از شما دارم، اصحابى از اصحاب‏ خودم بهتر سراغ ندارم، اهل بیتى از اهل بیت خودم بهتر سراغ ندارم. در عین حال این مطالب را هم حضرت به آنها مى‏فرماید. همه‏شان به طور دسته جمعى مى‏گویند: مگر چنین چیزى ممکن است؟! جواب پیغمبر را چه بدهیم؟ وفا کجا رفت؟ انسانیت کجا رفت؟ محبت و عاطفه کجا رفت؟ آن سخنان پرشورى که آنجا گفتند، که واقعاً انسان را به هیجان مى‏آورد. یکى مى‏گوید مگر یک جان هم ارزش این حرفها را دارد که کسى بخواهد فداى مثل تویى کند؟! اى کاش هفتاد بار زنده مى‏شدم و هفتاد بار خودم را فداى تو مى‏کردم. آن یکى مى‏گوید هزار بار. یکى مى‏گوید: اى کاش امکان داشت بروم و جانم را فداى تو کنم، بعد این بدنم را آتش بزنند، خاکستر کنند، خاکسترش را به باد بدهند، باز دومرتبه مرا زنده کنند، بازهم و بازهم.

اول کسى که به سخن درآمد برادرش أبو الفضل بود و بعد همه بنى هاشم. همین‏که اینها این سخنان را گفتند، آن وقت

امام مطلب را عوض کرد، از حقایق فردا قضایایى گفت، فرمود: پس بدانید که قضایاى فردا چگونه است. آن وقت به آنها خبر کشته شدن را داد. درست مثل یک مژده بزرگ تلقى کردند. آن وقت همین نوجوانى که ما این قدر به او ظلم مى‏کنیم، آرزوى او را دامادى مى‏دانیم، تاریخ مى‏گوید خودش گفته آرزوى من چیست. یک بچه سیزده‏ساله معلوم است در جمع مردان شرکت نمى‏کند، پشت سر مردان مى‏نشیند. مثل اینکه پشت سر نشسته بود و مرتب سر مى‏کشید که دیگران چه مى‏گویند؟ وقتى که امام فرمود همه شما کشته مى‏شوید، این طفل با خودش فکر کرد که آیا شامل من هم خواهد شد یا نه؟ با خود گفت آخر من بچه‏ام، شاید مقصود آقا این است که بزرگان کشته مى‏شوند، من هنوز صغیرم. یک وقت رو کرد به آقا و عرض کرد: «وَ أَنَا فى مَنْ یُقْتَلُ؟» آیا من جزء کشته‏شدگان هستم یا نیستم؟ حالا ببینید آرزویش چیست؟ آقا جوابش را نداد، فرمود: اول من از تو یک سؤال مى‏کنم جواب مرا بده، بعد من جواب تو را مى‏دهم. شاید (من این‏طور فکر مى‏کنم) آقا مخصوصاً این سؤال را کرد و این جواب را شنید، خواست این سؤال و جواب پیش بیاید که مردم آینده فکر نکنند این نوجوان ندانسته و نفهمیده خودش را به کشتن داد، دیگر مردم آینده نگویند این نوجوان در آرزوى دامادى بود، دیگر برایش حجله درست نکنند، جنایت نکنند.

آقا فرمود که اول من سؤال مى‏کنم. عرض کرد: بفرمایید. فرمود: «کَیْفَ الْمَوْتُ عِنْدَکَ»؟

پسرکم، فرزند برادرم، اول بگو مردن، کشته شدن در ذائقه تو چه طعمى دارد؟ فوراً گفت: «احْلى‏ مِن الْعَسَلِ» از عسل شیرین‏تر است؛ من در رکاب تو کشته بشوم، جانم را فداى تو کنم؟

اگر از ذائقه مى‏پرسى (چون حضرت از ذائقه پرسید) از عسل در این ذائقه شیرین‏تر است، یعنى براى من آرزویى شیرین‏تر از این آرزو وجود ندارد. ببینید چقدر منظره تکان‏دهنده است!.

فرمود: بله فرزند برادرم، پس جوابت را بدهم، کشته مى‏شوى «بَعْدَ انْ تَبْلَو بِبَلاءٍ عَظیمٍ‏» اما جان دادن تو با دیگران خیلى متفاوت است، یک گرفتارى بسیار شدیدى پیدا مى‏کنى. 

تا تنهایی عمو رو دید اومد اجازه میدان بگیره  امام دستهایش را به گردن قاسم انداخت ، آنقدر گریه کردند که هر دو بیهوش شدند. امام علیه السلام به قاسم فرمود: یابن اخی انت من اخی علامه و ارید ان تبقی لِاَتسلی بک.ای پسر برادرم  تو یادگار برادرمنی وجود تو موجب تسلی دل من است.

«فَلَمْ یَزَلْ یُقَبِّلُ‏ یَدَیْهِ‏ وَ رِجْلَیْهِ حَتَّى أذِنَ لَه‏» اینقدردستو پای عمو را بوسید تا عمو را راضی کرد  رفت میدان اما:

 امان زلحضه آخر که دست و پا میزد                    

عموی بی کس خود را فقط صدا می زد

 هنوز زنده بود که اون نانجیب می خواست سر از بدنش جدا کنه . فَجَلَّى الْحُسَیْنُ علیه السلام کَمَا یُجَلِّی الصَّقْرُ ثُمَّ شَدَّ شِدَّةَ لَیْثٍ أُغْضِبَ حسین علیه السلام که فریاد برادرزاده‏اش را شنید مانند باز شکارى خود را ببالین وى رسانیده و چون شیر ژیانى شمشیر کشیده بقاتل وى حمله کرد. بعضی از شهدا همان یک دفعه آقا را صدا می زدند اما این ناز دانه با اینکه ابی عبد الله علیه السلام بالای سرش تشریف داشتند مکرر صدا می زد یا عماه ، و پاشنه پایش را حرکت می داد.

 امان زتشنگی و پا کشیدنش بر خاک                   

که مُهر داغ دلش را به کربلا می زد

عجیب نیست که قدش ، چون قد آقا شد              

زبس که بر بدنش خصم، نیزه جا میکرد

هر آنکه بود در آنجا تن یتیمش را                       

به روی خاک زمین  یا کشید یا می زد

 با عجله اومد بالای سر قاسم:«یَعِزُّ عَلى‏ عَمِّکَ انْ تَدْعوهُ فَلا یُجیبُکَ اوْ یُجیبُکَ فَلا یَنْفَعُکَ» یعنى برادر زاده! خیلى بر عموى تو سخت است که تو بخوانى، نتواند تو را اجابت کند، یا اجابت کند و بیاید اما نتواند براى تو کارى انجام بدهد. در همین حال بود که یک وقت فریادى از این نوجوان بلند شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

 






نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 93 آبان 8 توسط منبر مکتوب
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin