بسم الله الرّحمن الرّحیم
استاد طاهر زاده
حرکت جوهری از آن جهت اهمیت دارد که ما را متوجه ذات عالم ماده میکند و در جهانی که حرکت بیش از پیش چهرهی خود را ظاهر کرده میتواند قدرت تحلیل حواث را به ما بدهد.
در ابتدا باید عنایت داشته باشید که وقتی حرکت در ذات و جوهر شیئ واقع شد، در اثر آن، شیئ از وجود نخستین خود بیرون میآید و به هستی دیگری دست پیدا میکند و عملاً حرکت جوهری شیئ را از خود اولیهاش میگیرد و آن را به خودی برتر تبدیل میکند که دارای وجودی با شدت بیشتری است. شما اگر دیواری را رنگ کنید با همان دیوار قبلی روبهروئید، هرچند رنگ آن تغییر کرده اما اگر به حرکت خود از کودکی به جوانی توجه کنید، دیگر شما در مرحلهی جوانی، آن کودکی نیستید که قبلاً بودید، تماماً کودکی شما رفته و هماکنون جوانی هستید غیر از آن کودکی که قبلاً بودید، حرکت جوهری چنین نقشی را در عالم ماده دارد.
ادّعای حرکت جوهری: حرکت جوهری ثابت میکند ذات و جوهر جهان مادی یک حرکت است و بس. به عبارت دیگر حرکتِ جوهری عالم ماده به این معنا است که جوهر جهان ماده جنبیدن است نه چیزی که میجنبد. ملا صدرا اثبات میکند عالم ماده ذاتی دارد که این ذات فقط حرکت است، مثل آب که فقط تری است، همینطور که آب چیزی نیست و تری چیز دیگر و تری همان آب است. در حرکت جوهری هم ادعای ما همین است که ذات جهان فقط حرکت است، نه این که ذات جهان چیزی باشد که دارای حرکت است. وقتی میگوئیم جوهر یا ذات عالم ماده حرکت دارد، یعنی میگوئیم ذات جهان ماده مثل دست نیست که میجنبد، چون در این مثال دست چیزی است و جنبیدن چیز دیگر. در حرکت جوهری سخن از این است که ذات خودِ جهان جنبیدن است، به این معنا که خودِ جنبیدن یا حرکت یک واقعیت است.
تا قبل از ملاصدرا میگفتند جوهر جهان ثابت است و اَعراض تغییر میکنند. اعراض مثل «کم یا مقدار» و «کیف» و «اَین یا مکان» و امثال اینها. تغییر در کمّ یا مقدار مثل انسانی که چاق میشود و مقدار او تغییر میکند. تغییر در کیف مثل سیبی که از کالی به رسیدگی تغییر نماید. تغییر در اَین یا مکان مثل آن که مکانِ چیزی عوض شود. تغییر در وضع یعنی آن که چیزی مکانش عوض نشود ولی نسبتش با اطرافش تغییر کند مثل آنکه کسی پشتش به شما بود و با چرخیدن در جای خود، حالا رویش به طرف شما میشود یا مثل حرکت وضعی زمین به دور خودش.
ملاصدرا ثابت کرد علاوه بر تغییری که در اَعراض بهوجود میآید، جوهر عالم ماده هم تغییر میکند. یعنی ذات عالم ماده هر لحظه عوض میشود و ما در صدد هستیم در این نوشتار با دو برهان از براهینی که او آورده نظر او را روشن کنیم.
تعریف حرکت: حرکت عبارت است از تغییر و تبدیل شیئ از قوه به فعل. یعنی وقتی موجودی چیزی را که ندارد ولی امکان و قوهی بهدستآوردن آن را دارد، آن قوه به فعل تبدیل شود، حرکت واقع شده است. پس حرکت عبارت است از تبدیل تدریجی شیئ از قوّه به فعل یا خارج شدن چیزی از فقدانِ صفتی به دارا شدن آن صفت.
ملاحظه میفرمائید که لازمهی حرکت، داشتن قوه یا استعداد است. مثلاً دست من قوهی طلاشدن را ندارد پس هیچگاه حرکت به سوی طلاشدن برایش معنا نمیدهد. اگر پدیدهای قوهی یک کمال را نداشته باشد حرکتش به سوی آن کمال محال است. چون حرکت عبارت بود از یافتن چیزی که پدیده ندارد ولی میتواند داشته باشد.
کیفیت ادراک حرکت: اگر دقت بفرمائید متوجه میشوید در موقع حرکت، حسّ و عقل هر دو کمک میکنند تا ما حرکت را درک کنیم. مثلاً شما ابتدا صندلی را میبینید که در اینجاست، چند دقیقه بعد میبینید نیم متر جلوتر است، چند دقیقه بعد دوباره میبینید نیم متر جلوتر از مکان دوم است، نتیجه میگیرید که صندلی حرکت کرد. ملاحظه کنید شما حرکت صندلی را ندیدید بلکه حرکت آن را فهمیدید، شما صندلی را در سه جای مختلف حسّ کردید. آنچه شما با حسِّ بینایی حس کردید حرکت صندلی نبود بلکه دیدن صندلی در سه جای مختلف بود. حرکتِ آن را حس نکردید بلکه با مقایسه مکانهای مختلف از طریق عقل متوجه شدید صندلی حرکت کرده است این نشان میدهد شما حرکت را فهمیدید.
هر حرکت عَرَضی به همین صورت درک میشود که حسّ و عقل هر دو در ادراک حرکت دخیل هستند. شما از نظر ظاهر تصور میکنید حرکتِ دست را حسّ میکنید در حالیکه وقتی دست در بالا قرار دارد، چشم شما یک عکس از آن میگیرد - مثل دور بین عکاسی - بعد که پائینتر آمد چشم شما عکس دیگری از آن میگیرد و ... بعد نفس شما به کمک عقل نسبت آن دو یا چند تصویر را که در ذهن دارد، در مقایسه با دیواری که ثابت است در نظر میگیرد و میفهمد دست حرکت کرد.
در فهم حرکت، چشم سکونهای متوالی را مییابد و عقل با مقایسهی آن چه از طریق چشم حسّ شده، حرکت را میفهمد. نتیجه این میشود که حقیقتاً حرکت در خارج از ذهن موجود است و صرفاً ذهنی نیست ولی حس به تنهایی نمیتواند به وجود آن پی ببرد. آنچه را حس از واقعیتِ حرکت در مییابد سکونهای متوالی است که به کمک عقل مشخص میشود، این سکونهای متوالی که چشم حس کرده مربوط به واقعیتی است به نام حرکت. پس حرکت یک واقعیت است اما تنها به طریق حس درک نمیشود، همان طور که به تنهایی به کمک عقل هم درک نمیگردد.
شخصیت حرکت: حرکت به عنوان یک واقعیت مطرح است نه این که صرفاً سکونهای متوالی باشد. اگر حرکت از سکونهای متوالی به دست آمده بود دیگر حرکت نبود بلکه سکون بود. زیرا مجموع سکونها باز هم سکون است، همان طور که مجموع صفرها صفر است. پس نه از مجموع صفرها عدد به دست میآید، و نه از مجموع سکونها حرکت پدید میآید.
حرکت به عنوان یک واقعیت، وجودی است پیوسته، نه این که از مجموع سکونهای متوالی تشکیل شده باشد، به همین جهت وقتی چیزی حرکت میکند نمیتوانیم آن را در خارج از ذهن به اجزاء جداگانه تقسیم کرد، در همین رابطه گفتهاند «حرکت یک وجود متصل است» به این معنا که مثل ساختمان نیست که بتوانیم به اجزاء آن اشاره کرد، چون ساختمان جزء جزء است ولی حرکت آنچنان نیست تا بتوان به اجزاء آن اشاره کرد، همین که در حرکتِ یک پدیده به هر مرحله از حرکتِ آن اشاره کنیم و بگوئیم «این حرکت است» آن مرحله میرود و مرحلهی بعدی به میان میآید، دوباره اگر به مرحلهی دیگرِ حرکت اشاره کنیم و بگوئیم «این حرکت است»، باز آن مرحله میرود، و هرگز نمیتوان به اجزاءِ جدا جدای آن اشاره کنیم. چون خودِ حرکت یک شخصیت است. وقتی نمیشود به جزء، جزء حرکت اشاره کرد میفهمیم حرکت یک وجود اتصالی است و هر جا پای حرکت در میان است پای اتصال در میان است و چنین نیست که بتوانیم آن را آنقدر تقسیم کنیم تا به اجزای ساکن برسیم. نه از حرکت سکون در میآید و نه از سکون حرکت حاصل میشود.
حرکت موجودی است مثل زمان که اجزائش در یک جا و یک لحظه جمع نمیشود. در موجودی مثل میز، پایه و سطحش یکجا است. اما زمان همیشه یک وجهش در صحنه است - دیروز و فردا یکجا در صحنه نیست- نمیتوان به یک جزء از زمان اشاره کرد مثل آن که به یک جزء از میز اشاره میکنیم، چون همین که به زمان اشاره کنیم و بگوئیم «این» همان وقت یا زمان است، آن وقت و زمان میرود. به همین جهت در خارج از ذهن یعنی در عالم ماده «حالا» نداریم، همین که میگوئیم «حالا»، «حالا» رفت. در عالم ماده یا گذشته داریم یا آینده. اجزاء گذشته و آینده هم با هم جمع نیست. حرکت هم مثل زمان است، همین که بخواهیم به جزئی از آن اشاره کنیم، آن جزء رفته است. آن قسمتی که نیامده که نیست، آن قسمتی هم که حرکت کرد که رفت، اگر هم بخواهیم به آن اشاره کنیم همان لحظه میرود. به همین جهت همانطور که عرض شد میگوئیم حرکت مثل میز اجزاء ندارد بلکه یک وجود اتصالی است.
تفاوت جوهر و عَرَض
در عالم ممکن الوجود، دو نوع پدیده داریم؛ یک نوع پدیدههای وابسته که به آنها عَرَض میگوییم مثل رنگی که اشیاء دارند و یا گرمایی که آب دارد و یک نوع پدیده هم داریم که وجود دارند ولی مانند اعراض نیستند. مثل انسان یا درخت که به آنها جوهر میگویند. در تعریف جوهر گفتهاند: «اِذَا وُجِدَ فِی الْخَارج وُجِدَ لا فِی الْمُوضُوع» وقتی در خارجِ از ذهن یافت شود لازم نیست در موضوعی یافت شوند، مثل گرما نیست که حتماً باید چیزی باشد که گرما را در آن احساس کنیم. چیزی مثل علم را اگر بخواهیم در خارج بیابیم حتماً باید انسانی باشد که علم بر آن عارض شود و به همین جهت در تعریف عَرَض گفتهاند: «اِذَا وُجِدَ فِی الْخَارج وُجِدَ فِی الْمُوضُوع» چون در خارج یافت شود در موضوعی یافت میشود.
از آنجایی که اعراض مستقل نیستند و البته به کمک جوهرِ خود موجود میباشند میگوئیم اعراض تابع جوهراند و قوت و کمال عرض تابع قوّت و کمال جوهر است، مثل سیب نرسیده که بُو و عطرش کم است ولی وقتی رسید، بو و عطرش زیاد میشود چون جوهر سیب رسیده و در این رابطه قوههایش تبدیل به فعل شد و به تبعِ شدتیافتن جوهر، اعراض آن نیز شدت یافته.
سؤال: آیا جوهر شیئ در واقع مجموعهی اَعراض آن شیئ است؟
جواب: خیر، زیرا ما در خارج، شکل و رنگ و اندازه و بو و .... را احساس میکنیم که همان اعراض شیئاند اما از نظر عقلی میفهمیم که این اعراض مستقل نیستند پس باید چیزی باشد که این رنگ و شکل و ... را دارا است. نتیجه آن میشود که آنچه ما از پدیدههای مادی حسّ میکنیم عَرَض است و آنچه که با عقل میفهمیم جوهر است. از طرفی مجموعهی اَعراض یعنی مجموعهای از موجودات وابسته که به تنهائی نمیتوانند موجود باشند و همانطور که از مجموعهی صفرها عددی بهوجود نمیآید، از مجموعهی اعراض یک پدیدهی مستقل حاصل نمیشود، و حتماً باید جوهری باشد که رنگ و بو و .... بتوانند از آن طریق ظهور کنند و مجموعاً یک پدیده را تشکیل دهند. آری آنچه در خارج موجود است چیزی است که میتوان از آن چیز عَرَض را انتزاع کرد.
عنایت داشته باشید که پدیدههای مادی، جوهر و عرض خود را دارند و پدیدههای غیر مادی مثل نفس ناطقه، جوهر و عرض مخصوص به خود را دارا میباشند، مثل غضب که عارض بر نفس ناطقه میشود.
نتیجهی حرکت:چون حرکت عبارت است از تبدیل تدریجی شیئ از قوه به فعل و یا رسیدن شیئ به چیزی که قبلاً نداشته ولی میتواند داشته باشد، پس تنها در موجوداتی حرکت تحقق دارد که هنوز به فعلیتِ کامل نرسیدهاند. اگر یک شیئ آنچه میتوانسته بشود را شده باشد، حرکت برایش معنا نمیدهد. از طرف دیگر اگر چیزی فقط قوه باشد یعنی هیچ فعلیتی نداشته باشد، از آن جائی که قوه، نداشتن است، چنین چیزی نمیتواند موجود باشد تا بتوان بحث حرکتداشتن را برایش بکنیم. نتیجه این که در دو چیز حرکت نیست؛ یکی در موجودی که در فعلیت محض است، مثل مجردات و دیگر چیزی که دارای قوهی محض میباشد.
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 93 مهر 9 توسط
منبر مکتوب
![](http://www.ashoora.biz/weblog/pixel_3498.gif)