«قصه آنکس که در یاری بکوفت، از درون گفت:کیست آن؟ گفت منم! گفت چون تو، تویی در نمیگشایم! هیچ کس را از یاران نمیشناسم که او من باشد؛ برو...»
عاشقی در خانهی معشوق را زد تا وارد شود، معشوق پرسید: «کیست؟»
گفت: «من»، معشوق در نگشود و گفت دو «من» را در یک خانه جای نیست؛ خام باید تا پخته گردد، «من» باید بمیرد تا «تو» باقی بماند:
آن یکی آمد در یاری بزد گفت یارش کیستی ای معتمد
گفت من؛ گفتش برو هنگام نیست برچنین خوانی مقام خام نیست
عاشق ییچاره از در رفت و یک سال هجران و ریاضت را تحمل کرد تا آن جا که از خود فنا شد، آن گاه بر در آمد:
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب تا بنجهد بی ادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن گفت بر درهم تویی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من درآ نیست گُنجایی دو من در یک سرا
معشوق که دید عاشق از خود فنا شده است، او را اذن ورود داد.
لذا همین گونه است که اولیای خدا نماینده ی خدایند و خدایی عمل می کنند؛ خامان را که هنوز «من» آن ها باقی است و بدان غَره اند به اندرون خویش راه نمی دهند.
. مولانا جلالالدین محمد بلخی مشهور به مولوی شاعر بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. وی در سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد. پدر وی بهاءالدین که از علما و صوفیان بزرگ زمان خود بود به سبب رنجشی که بین او و سلطان محمد خوارزمشاه پدید آمده بود از بلخ بیرون آمد و بعد از مدتی سیر و سیاحت به قونیه رفت. مولانا بعد از فوت پدر تحت تعلیمات برهانالدین محقق ترمذی قرار گرفت. ملاقات وی با شمس تبریزی در سال 642 هجری قمری انقلابی در وی پدید آورد که موجب ترک مسند تدریس و فتوای وی شد و به مراقبت نفس و تذهیب باطن پرداخت. وی در سال 672 هجری قمری در قونیه وفات یافت. از آثار او میتوان به مثنوی، دیوان غزلیات یا کلیات شمس، رباعیات، مکتوبات، فیه مافیه و مجالس سبعه اشاره کرد.
. مثنوی معنوی؛ دفتر اول؛ بخش 144