سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منبر مکتوب

عفو و بخشش از صفات پسندیده اى است که در وجود هر کس باشد، نشانه کمال اوست و دیگران نیز علاوه بر محبت قلبى، به دیده احترام به او مى نگرند. امام جوادعلیه السلام که کامل ترین انسان عصر خویش بود، در این وادى، گوى سبقت را از دیگران ربود و اسوه بارز مردم در مقام عفو و بخشش بود. آن گرامى، حتى درباره مخالفان سرسختِ خود نیز، عفو و گذشت داشت.
حکیمه قرشى از بانوان صالح دوران آن امام مى گوید: بعد از شهادت آن حضرت، نزد امّ فضل، دختر مأمون و همسر امام علیه السلام رفتم تا به او در این مصیبت، تسلیت بگویم. او چنان ناراحت و محزون بود که سخنانش با ناله و گریه هاى شدید همراه بود.من مقدارى با او سخن گفتم و وى را آرام کردم. سپس درباره کرامت، اخلاق ستوده، شرافت، بزرگوارى و اخلاص حضرت جوادعلیه السلام گفتگو کردیم. در میان سخن، ام فضل گفت: «آیا مى خواهى از موضوع شگفت انگیزى که فوق تصور است و در میان من و آن حضرت اتفاق افتاد برایت بگویم» با تعجب گفتم: «این داستان چه بوده است؟!»
دختر مأمون گفت: از وقتى با حضرت جوادعلیه السلام زندگى مشترک آغاز کردم، همواره غیرت نشان مى دادم و مراقب حرکت و رفتار وى بودم که مبادا همسر دیگرى داشته، یا درصدد تجدید فراش باشد؛ حتى گاهى سخنانى را که از وى مى شنیدم در دل، به شک و تردید مى افتادم و بسا این وسوسه ها و تصورات مرا وادار مى کرد که نزد پدرم، شکوه و گلایه کنم؛ اما پدرم مرا به آرامش دعوت مى کرد و مى گفت: «دخترم! او را تحمل کن و با همسرت مدارا داشته باش، او پاره تن رسول خداست.»
تا اینکه روزى نشسته بودم. دخترى وارد شد و بر من سلام کرد. گفتم: «تو کیستى؟» او گفت: «من دخترى از نسل عمار یاسر و همسر ابوجعفر، محمد بن على امام جوادعلیه السلام هستم.» با شنیدن این خبر، چنان آشفته خاطر شدم که قادر به کنترل خود نبودم. وقتى او از نزد من بیرون رفت، بلند شدم و نزد پدرم رفتم و گزارش واقعه را برایش شرح دادم.
مأمون به شدت مست بود و به طور کامل، هوش از سرش پریده بود. وى با شنیدن خبر، چنان برآشفت که از غلامش شمشیر خواست و در حالى که به شدت خشمگین بود، با شمشیر برهنه به سوى منزل امام جوادعلیه السلام حرکت کرد. او ضمن حرکت مى گفت: «به خدا قسم، او را مى کشم!» وقتى چنین دیدم گفتم: «انالله و انا الیه راجعون؛ من با همسرم چه کردم؟!» او رفت و من همچنان به خود مى پیچیدم و به صورت لطمه مى زدم. تا اینکه به اتاق امام جوادعلیه السلام وارد شد.
او با شمشیر حمله کرد و پشت سر هم، ضربات شمشیر را بر بدن وى وارد مى کرد تا اینکه بدنش را قطعه قطعه کرد و سپس از اتاق بیرون آمد. من هم در حال اضطراب و پریشانى، پشت سر او مى دویدم. شب را تا صبح نخوابیدم.
فرداى آن شب، نزد پدرم رفته، گفتم: «پدر مى دانى دیشب چه کردى؟» گفت: «نه، چه کردم؟!» گفتم: «تو دیشب ابن الرضاعلیه السلام را به قتل رساندى و او را با شمشیر، قطعه قطعه کردى!» برق از چشمانش پرید و بیهوش شد. پس از مدتى به حال خود آمد و به من گفت: «واى بر تو! چه مى گویى؟» گفتم: «بله، به خدا سوگند! تو در حال مستى و با عصبانیت تمام به اتاق ابن الرضاعلیه السلام رفتى و با شمشیر او را به قتل رساندى!»
پدرم به شدت مضطرب و درمانده شد. سپس یاسر خادم را صدا زد و گفت: «واى بر تو! این دخترم چه مى گوید؟» او گفت: «دخترت راست مى گوید.» در این حال با دست به سینه و صورت خویش مى کوبید و مى گفت: «انالله و انا الیه راجعون. به خدا قسم بیچاره شدیم و به مهلکه گرفتارى افتادیم و تا آخر عمر رسوا شدیم.» بعد گفت: «یاسر تو برو و خبرى بیاور، عجله کن! چیزى نمانده است که من قالب تهى کنم.»
یاسر رفت و به سرعت برگشت و با خوشحالى گفت: «مژده باد! من رفتم. حضرت جوادعلیه السلام را دیدم که صحیح و سالم در حال مسواک زدن بود. سلام کردم و گفتم: اى پسر رسول خدا! دوست دارم این پیراهن خود را به من هدیه دهى تا در آن نماز بخوانم و به آن تبرک جویم. هدفم از این عمل، آن بود که به بدن او نگاه کنم و آثار شمشیر را ببینم. بدن او را دیدم، چنان سالم و سلامت بود که ذره اى اثر زخم شمشیر در آن مشاهده نمى شد.»
مأمون گریه کرد و گفت: «این حادثه براى عبرت گرفتن اولین و آخرین کافى است. یاسر! برخى حرکاتم را به یاد مى آورم که دیشب چگونه با غضب شمشیر به دست گرفتم و به اتاق او رفتم؛ اما موقع برگشت را هرگز به یاد نمى آورم. خدا این دختر را لعنت کند. نزد ابن الرضاعلیه السلام برو و سلام مرا برسان و بیست هزار دینار هم برایش ببر» و هدایاى دیگرى نیز براى امام فرستاد.
یاسر نزد حضرت رفت و هدایا را تقدیم داشت. امام به آنها نظر انداخت، تبسم کرد و گفت: «اى یاسر! آیا عهد بین او و پدرم و بین من و او اینگونه بود که با شمشیر بر من هجوم بیاورد؟ آیا او نمى داند که من یاورى و مدافعى (بى همتا) دارم که مرا حمایت مى کند و از گزند حوادث مصون مى دارد؟» یاسر گفت: «سرورم! اى پسر رسول خدا! این عتاب و سرزنشها را رها کن. به خدا قسم و به جدت رسول الله صلى الله علیه وآله سوگند! که او نمى داند و کارهایش از سر عقل و اندیشه نیست و جایگاه خود را در روى زمین نمى شناسد.
او نذر مهمى در راه خدا کرده است؛ عهد کرده است که پس از این، هرگز شراب نخورد و مست نشود؛ زیرا زمینه هاى نفوذ شیطان را در وجودش هموار مى کند. اى پسر پیامبر! هر گاه شما نزد او آمدید در این زمینه چیزى نگویید و بر او عتاب نکنید.»
امام جوادعلیه السلام با کمال بزرگوارى، تمام گذشته ها را به فراموشى سپرد و همسرش و مأمون را عفو کرد و فرمود: «اتفاقاً تصمیم من هم همین بود.» سپس آن حضرت، لباسهایش را پوشید و همراه تعدادى از مردم، نزد مأمون رفت. مأمون با چهره اى گشاده از آن حضرت استقبال کرد و آن بزرگوار را در کنارش نشانید.






نوشته شده در تاریخ یکشنبه 94 شهریور 22 توسط منبر مکتوب
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin