منبر مکتوب - پيام‌هاي ارسالي ?RSS=0 منبر مکتوب - پيام‌هاي ارسالي fa ParsiBlog.com RSS Generator Fri, 22 Nov 2024 18:56:58 GMT منبر مکتوب #خاطرات از همان اول به خاطر حساسيت روي تک فرزند بودن، مادرم نمي گذاشت ورزش رزمي برم. منم در دوره نوجواني واقعا ورزش رزمي رو دوست داشتم. به خصوص در فيلم هاي ويدئويي بازي بروس لي و جکي چان رو مي ديدم و خيلي دوست داشتم در ورزش رزمي مهارت پيدا کنم. شور و انرژي جواني بالاخره من را به باشگاه کونگ فو کشاند. اولين با در کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان (ميدان باباطاهر) که براي مطالعه مي رفتم، شالبند سفيد کونگ فو را بستم و محورهاي خط يک را شروع به تمرين کرديم. خيلي طاقت فرسا بود. مادر مي آمد هر روز با مربيم صحبت مي کرد تو رو خدا بهش فشار نياريد. و من هم به شدت ناراحت مي شدم.... وارد دبيرستان ابن سينا شديم، دبيرستاني که قبل از انقلاب اسلامي کنسولگري آمريکايي بود، و عکس هواييش مثل صليب بود. عجب مدرسه اي با دسيپلين بسيار سخت. هر دانش آموز يک دفترچه انظباتي داشت. ت:تشويق، غ:غيبت، خ:تاخير و...، رشته هاي علوم انساني که از همان ابتدا با بي مهري مسولين مواجه بودند، بايد در شيفت بعد از ظهر درس مي خواندند، و هيچ ارزشي براي دانش آموزان علوم انساني در آن مدرسه قايل نمي شدند و به عنوان انسان هاي خاطي و بي انظباط و درس نخوانده با آنها برخورد مي کردند.... چه دبيرستان بزرگي بود، زمين هند بال، زمين بسکتبال، زمين واليبال، زمين فوتبال، استخر، آمفي تئاتر بزرگ، سالن ورزشي بزرگ، کلاس هاي بزرگ نماز خانه بزرگ. همه امکانات در حد عالي بود. يک کارگاه بزرگ الکترونيک داخل مدرسه بود، که دو سال طرح کاد رو در آنجا گذراندم. با بسيج مدرسه فعاليت مي کردم، روزنامه ديواري در زنگ تفريح آماده مي کردم. مطالب بولد روزنامه ها را روي شميز مي چسباندند و در دبيرستان هر روز نصب مي شد. چند تا از همکلاسي ها هم به کمک گرفته بودم.... از سال دوم دبيرستان بنابر بي توجهي مسولين مدرسه و سخت گيري ها، و به خاطر اينکه ما نظام قديم بوديم، ته کلاس کاپشن روي دوشم با چند تا از به اصطلاح اراذل کلاس سرمون تو لاک خودمون بود. درس نمي خوانديم، کسي نبود براي کنکور ما را راهنمايي کند، چون تغيير يکباره غلط آموزشي در کشور شکل گرفت و ما نظام قديم بوديم، حتي درکنکور، به سختي مي گذشت.... نمي دانم استاد سلطاني عزيز الان کجا هستند، در درس ادبيات کسي سوال ادبي داشت مي گفت:از پسرم افلاکيان بپرسيد. درس بي دبير آمار که نيمي از سال دبير نداشت، درس اقتصاد، جامعه شناسي، شيمي، فيزيک و قرآن و...از باباطاهر هر روز به چهارراه ابن سينا مي آمدم. به پيگ پنگ علاقه داشتم و خيلي خوب بازي مي کرد. زمستان، برف يخ، سوز و سرما، ماه رمضان با احمد به سالن شهيد نيلي مي رفتيم و ساعتها پيگ پنگ بازي مي کرديم.... بسيج مدرسه باشگاه کونگ فو در مدرسه تاسيس کرد دو سال دبيرستان بعد ساعت . به باشگاه مي‌رفتيم و مشق رزمي داشتيم. برف، سرما، گرما و... مادرم گاهي با ماشين سراغم مي آمد، باز با بي مهري مدرسه باشگاه مان عوض شد، به مدرسه ديگر مي رفتيم. آرام آرام تا ساعت ورزش مي کرديم. و مادرم هر شب نگران تر مي شد. و چون هوا سرد بود وسيله نقليه هم پيدا نمي شد. صبح ها بعد نماز صبح تا صبح مي خوابيدم. تا درس مي خواندم، نهار مي خوردم، به مدرسه ميرفتم....تا امتحانات رو داديم و از آن مدرسه از خود راضي ها راحت شديم.... يک روز با دوستان هم کلاسي ساعت قبل از کلاس شروع به با زدن(پريدن به هوا و لگد زدن) کرديم، دست بر قضا پاي يکي از هم کلاسي ها به تابلوي کلاس خورد تابلو گفتند شکست. از بخت بد قرعه فال به نام من بيچاره زدند، گفتند افلاکيان شکسته و باعث شد دو هفته از مدرسه اخراج شدم و پول تابلو را هم پرداخت کردم و در دفترچه انظباطم هم ثبت شد. واقعا آن دو سال کمتر از آموزش دافوس(با عرض معذرت از نظاميان محترم) نبود. T.me/aflaki92 http://vaaz.parsiblog.com/Feeds/12003117/ <span class="mb">#خاطرات از همان اول به خاطر حساسيت روي تک فرزند بودن، مادرم نمي گذاشت ورزش رزمي برم. منم در دوره نوجواني واقعا ورزش رزمي رو دوست داشتم. به خصوص در فيلم هاي ويدئويي بازي بروس لي و جکي چان رو مي ديدم و خيلي دوست داشتم در ورزش رزمي مهارت پيدا کنم. شور و انرژي جواني بالاخره من را به باشگاه کونگ فو کشاند. اولين با در کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان (ميدان باباطاهر) که براي مطالعه مي رفتم، شالبند سفيد کونگ فو را بستم و محورهاي خط يک را شروع به تمرين کرديم. خيلي طاقت فرسا بود. مادر مي آمد هر روز با مربيم صحبت مي کرد تو رو خدا بهش فشار نياريد. و من هم به شدت ناراحت مي شدم.... وارد دبيرستان ابن سينا شديم، دبيرستاني که قبل از انقلاب اسلامي کنسولگري آمريکايي بود، و عکس هواييش مثل صليب بود. عجب مدرسه اي با دسيپلين بسيار سخت. هر دانش آموز يک دفترچه انظباتي داشت. ت:تشويق، غ:غيبت، خ:تاخير و...، رشته هاي علوم انساني که از همان ابتدا با بي مهري مسولين مواجه بودند، بايد در شيفت بعد از ظهر درس مي خواندند، و هيچ ارزشي براي دانش آموزان علوم انساني در آن مدرسه قايل نمي شدند و به عنوان انسان هاي خاطي و بي انظباط و درس نخوانده با آنها برخورد مي کردند.... چه دبيرستان بزرگي بود، زمين هند بال، زمين بسکتبال، زمين واليبال، زمين فوتبال، استخر، آمفي تئاتر بزرگ، سالن ورزشي بزرگ، کلاس هاي بزرگ نماز خانه بزرگ. همه امکانات در حد عالي بود. يک کارگاه بزرگ الکترونيک داخل مدرسه بود، که دو سال طرح کاد رو در آنجا گذراندم. با بسيج مدرسه فعاليت مي کردم، روزنامه ديواري در زنگ تفريح آماده مي کردم. مطالب بولد روزنامه ها را روي شميز مي چسباندند و در دبيرستان هر روز نصب مي شد. چند تا از همکلاسي ها هم به کمک گرفته بودم.... از سال دوم دبيرستان بنابر بي توجهي مسولين مدرسه و سخت گيري ها، و به خاطر اينکه ما نظام قديم بوديم، ته کلاس کاپشن روي دوشم با چند تا از به اصطلاح اراذل کلاس سرمون تو لاک خودمون بود. درس نمي خوانديم، کسي نبود براي کنکور ما را راهنمايي کند، چون تغيير يکباره غلط آموزشي در کشور شکل گرفت و ما نظام قديم بوديم، حتي درکنکور، به سختي مي گذشت.... نمي دانم استاد سلطاني عزيز الان کجا هستند، در درس ادبيات کسي سوال ادبي داشت مي گفت:از پسرم افلاکيان بپرسيد. درس بي دبير آمار که نيمي از سال دبير نداشت، درس اقتصاد، جامعه شناسي، شيمي، فيزيک و قرآن و...از باباطاهر هر روز به چهارراه ابن سينا مي آمدم. به پيگ پنگ علاقه داشتم و خيلي خوب بازي مي کرد. زمستان، برف يخ، سوز و سرما، ماه رمضان با احمد به سالن شهيد نيلي مي رفتيم و ساعتها پيگ پنگ بازي مي کرديم.... بسيج مدرسه باشگاه کونگ فو در مدرسه تاسيس کرد دو سال دبيرستان بعد ساعت . به باشگاه مي‌رفتيم و مشق رزمي داشتيم. برف، سرما، گرما و... مادرم گاهي با ماشين سراغم مي آمد، باز با بي مهري مدرسه باشگاه مان عوض شد، به مدرسه ديگر مي رفتيم. آرام آرام تا ساعت ورزش مي کرديم. و مادرم هر شب نگران تر مي شد. و چون هوا سرد بود وسيله نقليه هم پيدا نمي شد. صبح ها بعد نماز صبح تا صبح مي خوابيدم. تا درس مي خواندم، نهار مي خوردم، به مدرسه ميرفتم....تا امتحانات رو داديم و از آن مدرسه از خود راضي ها راحت شديم.... يک روز با دوستان هم کلاسي ساعت قبل از کلاس شروع به با زدن(پريدن به هوا و لگد زدن) کرديم، دست بر قضا پاي يکي از هم کلاسي ها به تابلوي کلاس خورد تابلو گفتند شکست. از بخت بد قرعه فال به نام من بيچاره زدند، گفتند افلاکيان شکسته و باعث شد دو هفته از مدرسه اخراج شدم و پول تابلو را هم پرداخت کردم و در دفترچه انظباطم هم ثبت شد. واقعا آن دو سال کمتر از آموزش دافوس(با عرض معذرت از نظاميان محترم) نبود. T.me/aflaki92</span> Thu, 05 Apr 2018 15:19:00 GMT #خاطرات با پسرم عمه ام آقا مسلم کلاس سوم راهنمايي قبل از هفته بسيج عضو پايگاه ايثار، مسجد ذوالرياستين شديم. به ما تمرين رژه مي دادند، زمستان سرد، دستان يخ بسته، بگو بخند با بچه تا روز پنجم آذر در ميدان آرامگاه مسولين سان ديدند و ما دور ميدان امام حضور نمادين پيدا کرديم. لباس فرم بسيج و سر بند يا سيد الشهدا، فانسقه و چفيه و پوتين.... برنامه هفتگي حضور در پايگاه ايثار از يک طرف و آشنايي با عباس آقا فرمانده پايگاه ايثار از طرف ديگه، که حقا در جذب ما زحمت زيادي کشيد و در نزد حضرت حق ماجور باشند. با فوتسال شروع کرديم، چشمم رو که باز کردم در کانون بسيج تمرين کشتي کج ميديدم، چه تمرين هاي سخت و طاقت فرسا و چه فنون به درد بخري، هر چه کونگ فو خشک و خشن بود کشتي کج مفرح بود. تا پايان دبيرستان اين ورزش رو رها نکردم، جمعه ها هر هفته کوه مي‌رفتيم. مداح هيات و مربي قرآن پايگاه هم بودم. دوستان به من محبت زيادي مي کردند تا مسول نيروي انساني پايگاه شدم. مادرم مي گفت راضي نيستم شب پايگاه بخوابي، بعد جلسه قرآن و ايست و بازرسي ساعت شب مي رسيدم خونه و صبح هاي جمعه به دعاي ندبه فاطميه مي‌رفتم. خدا حاج آقا طاهري را رحمت کند، خيلي محبت به حقير مي نمود، دعاي ندبه را مي خوانديم و صبحانه مي خورديم. البته اگر پايگاه کوه نبودم، چون قرايت ندبه دامنه الوند در پايگاه کوه با احمد آقا و حقير بود. مسوليت آموزشي کارت سبز به پايگاه ايثار داده شد و از تمام شهر جوانان متدين به مرکز شهر و پايگاه مي آمدند و مسول همه در يک چشم بهم زدن ديدم منم. قرآن و مداحي، عضويت در گردان عاشورا، گروه تواشيح عترت، فرماندهي پايگاه شهيد نيک بخت دبيرستان، مسول انجمن اسلامي دبيرستان و فرماندهي پايگاه شهيد باهنر مسجد حاج ابراهيم بيگ، کمک به برنامه هاي فرهنگي هيات زينبيه اعظم، ورزش در رشته کونگ فو، کشتي کج، کوه نوردي و درس خواندن و معدل و ، مغازه پدرم و مسوليت جلسه قرآن مصباح الهدي در مسجد آقاي آخوند ملا علي معصومي همداني، از کارهايم حساب مي شد. T.me/aflaki92 http://vaaz.parsiblog.com/Feeds/12003116/ <span class="mb">#خاطرات با پسرم عمه ام آقا مسلم کلاس سوم راهنمايي قبل از هفته بسيج عضو پايگاه ايثار، مسجد ذوالرياستين شديم. به ما تمرين رژه مي دادند، زمستان سرد، دستان يخ بسته، بگو بخند با بچه تا روز پنجم آذر در ميدان آرامگاه مسولين سان ديدند و ما دور ميدان امام حضور نمادين پيدا کرديم. لباس فرم بسيج و سر بند يا سيد الشهدا، فانسقه و چفيه و پوتين.... برنامه هفتگي حضور در پايگاه ايثار از يک طرف و آشنايي با عباس آقا فرمانده پايگاه ايثار از طرف ديگه، که حقا در جذب ما زحمت زيادي کشيد و در نزد حضرت حق ماجور باشند. با فوتسال شروع کرديم، چشمم رو که باز کردم در کانون بسيج تمرين کشتي کج ميديدم، چه تمرين هاي سخت و طاقت فرسا و چه فنون به درد بخري، هر چه کونگ فو خشک و خشن بود کشتي کج مفرح بود. تا پايان دبيرستان اين ورزش رو رها نکردم، جمعه ها هر هفته کوه مي‌رفتيم. مداح هيات و مربي قرآن پايگاه هم بودم. دوستان به من محبت زيادي مي کردند تا مسول نيروي انساني پايگاه شدم. مادرم مي گفت راضي نيستم شب پايگاه بخوابي، بعد جلسه قرآن و ايست و بازرسي ساعت شب مي رسيدم خونه و صبح هاي جمعه به دعاي ندبه فاطميه مي‌رفتم. خدا حاج آقا طاهري را رحمت کند، خيلي محبت به حقير مي نمود، دعاي ندبه را مي خوانديم و صبحانه مي خورديم. البته اگر پايگاه کوه نبودم، چون قرايت ندبه دامنه الوند در پايگاه کوه با احمد آقا و حقير بود. مسوليت آموزشي کارت سبز به پايگاه ايثار داده شد و از تمام شهر جوانان متدين به مرکز شهر و پايگاه مي آمدند و مسول همه در يک چشم بهم زدن ديدم منم. قرآن و مداحي، عضويت در گردان عاشورا، گروه تواشيح عترت، فرماندهي پايگاه شهيد نيک بخت دبيرستان، مسول انجمن اسلامي دبيرستان و فرماندهي پايگاه شهيد باهنر مسجد حاج ابراهيم بيگ، کمک به برنامه هاي فرهنگي هيات زينبيه اعظم، ورزش در رشته کونگ فو، کشتي کج، کوه نوردي و درس خواندن و معدل و ، مغازه پدرم و مسوليت جلسه قرآن مصباح الهدي در مسجد آقاي آخوند ملا علي معصومي همداني، از کارهايم حساب مي شد. T.me/aflaki92</span> Thu, 05 Apr 2018 15:18:00 GMT #خاطرات دوران سخت جنگ با دژخيمان بعثي عراق بود، شهر سوت و کور، بعد از بمباران انبار نفت که دختر پسر عمه ام هم آنجا به شهادت رسيد، و با تهديد رژيم ظالم بعثي به بمباران شيميايي همه شهر خالي شده بود. فکر کنم در محلمان دو خانواده بيشتر باقي نمانده بوديم. هر شبانه روز چهار پنج ساعت يکبار، در خواب يا بيداري، وضعيت قرمز ميشد سراسيمه خودمان را به پناهگاه يا زير زمين خانه مي رسانديم. جايي از شهر نمانده بود، همه جا بمباران شد. عجب روزگار سخت و طاقت فرسايي بود.... روز‌هاي چهارشنبه از خيابان شهدا، پيکر مطهر شهيدان را با سينه زني بدرقه مي کرديم. پدرم حاج حسن ذاکر مداح حزب الله همدان با حاج محمد بختياري و ديگر عزيزان مداح براي وداع با شهدا مداحي مي کردند. بر مشامم مي‌رسد هر لحظه بوي کربلا کجايد اي شهيدان خدايي بلا جويان دشت کربلايي واي من و واي منو واي من ميخ در وسينه زهراي من حسين جان کربلا آنقدر در مي زنم اين خانه را تا ببينم روي صاحب خانه را حسين جان کربلا بس که دويدم عقب قافله پاي من از زخم شده در آبله حسين جان کربلا حسين حسين شهر در غم و اشک و خلوت بود. وقتي وضعيت قرمز مي‌شد صداي رگبار ضدهوايي و... با صداي انفجار بمبي و گاهي صداي هواپيماي دشمن از بالاي سرمان. عجب روزگاري بود. بار اول که همدان بمباران شد خانه ما ويران شد، حتي گنبد آبي رنگ امام زاده عبدالله را هم با گلوله دوشکا زدند. دعا مي کردم امام زاده عبدالله تو جوابشان رو بده.... نمي دانم چقدر از جنگ گذشته بود و خانواده ام در پشت جبهه چقدر زحمت کشيدند، اما آن موقع مارش پيروزي و تشکيل سپاه محمد رسول الله جز بهترين خاطرات زندگيم بود.... يادم هست وقتي از جلوي استاديوم قدس که يکبار بمباران شد و تعداد کثيري از اهالي نماز جمعه به شهادت رسيدند، مي گذشتم. صداي ضد هوايي بلند شد، راننده تاکسي نگه نداشت، چنان صداي بمب ماشين را از جا کند و صداي بمب هنوز در گوشم زنگ ميزند.... شايد کلاس چهارم بودم که جنگ زدگان آباداني به همدان آمدند، عبد المجيد، شاکر و چه برو بچ با صفايي که جنگ کام آنها را تلخ کرده بود، با هم مي گفتيم و مي خنديدم و درس مي خوانديم.... شب‌هاي دوشنبه و چهارشنبه به ديدار خانواده شهدا جهت تسلي مي رفتيم، مقر جمع شدن رفقاي هيات مسجد بهبهاني ها بود. اون جلسه خيلي شهداي عزيزي را تقديم انقلاب کرد، روحشان شاد. تنها وسيله نقليه نيسان اکبر پلنگ بود، اولين باري که پدرم ميکروفون بدست داد و مداحي براي امام حسين عليه السلام را آغاز کردم، بعدا محمد آقاي شعباني يک سربند ياحسين هديه داد، که هنوز هم در جيب لباس بسيجي آن يادگاري را دارم.... اي سکه ي ثاراللهي به نامت اسلام شد پاينده از قيامت احسن از اين قيام اي شه تشنه کام الله اکبر و اينگونه کودکيم با امام حسين عليه السلام گره خورد. من از کودکي عاشقت بوده ام قبولم نما گرچه آلوده ام نثار روح شهدا صلوات http://vaaz.parsiblog.com/Feeds/12001022/ <span class="mb">#خاطرات دوران سخت جنگ با دژخيمان بعثي عراق بود، شهر سوت و کور، بعد از بمباران انبار نفت که دختر پسر عمه ام هم آنجا به شهادت رسيد، و با تهديد رژيم ظالم بعثي به بمباران شيميايي همه شهر خالي شده بود. فکر کنم در محلمان دو خانواده بيشتر باقي نمانده بوديم. هر شبانه روز چهار پنج ساعت يکبار، در خواب يا بيداري، وضعيت قرمز ميشد سراسيمه خودمان را به پناهگاه يا زير زمين خانه مي رسانديم. جايي از شهر نمانده بود، همه جا بمباران شد. عجب روزگار سخت و طاقت فرسايي بود.... روز‌هاي چهارشنبه از خيابان شهدا، پيکر مطهر شهيدان را با سينه زني بدرقه مي کرديم. پدرم حاج حسن ذاکر مداح حزب الله همدان با حاج محمد بختياري و ديگر عزيزان مداح براي وداع با شهدا مداحي مي کردند. بر مشامم مي‌رسد هر لحظه بوي کربلا کجايد اي شهيدان خدايي بلا جويان دشت کربلايي واي من و واي منو واي من ميخ در وسينه زهراي من حسين جان کربلا آنقدر در مي زنم اين خانه را تا ببينم روي صاحب خانه را حسين جان کربلا بس که دويدم عقب قافله پاي من از زخم شده در آبله حسين جان کربلا حسين حسين شهر در غم و اشک و خلوت بود. وقتي وضعيت قرمز مي‌شد صداي رگبار ضدهوايي و... با صداي انفجار بمبي و گاهي صداي هواپيماي دشمن از بالاي سرمان. عجب روزگاري بود. بار اول که همدان بمباران شد خانه ما ويران شد، حتي گنبد آبي رنگ امام زاده عبدالله را هم با گلوله دوشکا زدند. دعا مي کردم امام زاده عبدالله تو جوابشان رو بده.... نمي دانم چقدر از جنگ گذشته بود و خانواده ام در پشت جبهه چقدر زحمت کشيدند، اما آن موقع مارش پيروزي و تشکيل سپاه محمد رسول الله جز بهترين خاطرات زندگيم بود.... يادم هست وقتي از جلوي استاديوم قدس که يکبار بمباران شد و تعداد کثيري از اهالي نماز جمعه به شهادت رسيدند، مي گذشتم. صداي ضد هوايي بلند شد، راننده تاکسي نگه نداشت، چنان صداي بمب ماشين را از جا کند و صداي بمب هنوز در گوشم زنگ ميزند.... شايد کلاس چهارم بودم که جنگ زدگان آباداني به همدان آمدند، عبد المجيد، شاکر و چه برو بچ با صفايي که جنگ کام آنها را تلخ کرده بود، با هم مي گفتيم و مي خنديدم و درس مي خوانديم.... شب‌هاي دوشنبه و چهارشنبه به ديدار خانواده شهدا جهت تسلي مي رفتيم، مقر جمع شدن رفقاي هيات مسجد بهبهاني ها بود. اون جلسه خيلي شهداي عزيزي را تقديم انقلاب کرد، روحشان شاد. تنها وسيله نقليه نيسان اکبر پلنگ بود، اولين باري که پدرم ميکروفون بدست داد و مداحي براي امام حسين عليه السلام را آغاز کردم، بعدا محمد آقاي شعباني يک سربند ياحسين هديه داد، که هنوز هم در جيب لباس بسيجي آن يادگاري را دارم.... اي سکه ي ثاراللهي به نامت اسلام شد پاينده از قيامت احسن از اين قيام اي شه تشنه کام الله اکبر و اينگونه کودکيم با امام حسين عليه السلام گره خورد. من از کودکي عاشقت بوده ام قبولم نما گرچه آلوده ام نثار روح شهدا صلوات</span> Mon, 02 Apr 2018 21:59:00 GMT #خاطرات_جواني ارديبهشت زيباي همدان در انتظار کنکور در بازار مظفريه کنار دست پدرم بودم (حاج) آقا مهدي از دوستانم به ديدنم آمد، هر از چند گاهي به مغازه مي آمد به من سري مي زد، اين بار گفت بيا بريم مکه، اون موقع قيمت تشرف به مکه مکرمه و مدينه منوره به هزار تومان نمي رسيد، با خانواده مطرح کردم، پدر و مادرم استقبال کردند، اما خواهرم گفت من ثبت نام کردم و هزينه تشرفم کم آمده، خداي متعال دعوت ايشان را لبيک گفت و ايشان با کاروان حاج مهدي به مکه مشرف شدند. از حج عمره باز گشتند، به ديدنش رفتم، گفت يک آقايي تهران هست که آينده آدم رو بهش ميگه اسمش آقاي مجتهدي، مي خواهم به ديدنش بروم. من عزمم را براي ديدن ايشان جزم کردم، حاج مهدي نيامد، من اولين تجربه ام خارج از همدان بود، تنها آدرسم آقاي مجتهدي بود، آقا مهدي گفته بود ادرسشو ندارم ولي تهران همه ايشان را مي شناسند، راست مي گفت، از اتوبوس ترمينال آزادي پياده شدم، راننده ماشين سواري اول به دوستش گفت اين آقا ميگه آدرس ندارم مي خواهم برم پيش آقاي مجتهدي. گفت بيا بالا چهار راه سيروس ايشان.... خانه را پرسان پرسان پيدا کردم، زنگ زدم پير مردي آيفون رو بر داشت و گفت: روضه ساعت() شروع ميشه. ساعت بود. منم حالم خراب حالا به اين آقا چي بگم، آقا مهدي مي گفت اون خودش بهت ميگه.... روضه شروع شد يک پير مرد نوراني در بالاي مجلس نشسته بود فهميدم ايشان مرحوم آيت الله مجتهدي است. مرحوم آيت الله سيبويه بالاي منبر بود، اتاقي پر از کتاب، با اشاره ايشان در گوشه اي از مجلس نشستم تا پسر خاله ايشان مرحوم دکتر حبيبي معاون اول دولت آقاي هاشمي رفسنجاني به روضه آمد آقاي مجتهدي با اشاره دو انگشت مرا بلند کرد و در کنار منبر نشاند و صندلي اي براي آقاي حبيبي آوردن. روضه تمام شد، همه رفتند آمدم حرفي بزنم، ايشان کتابي امر به معروف و نهي از منکر تاليف خودشان را دست نويس کردند و به من دادند و فرمود شما از طلبه هاي ما هستيد. نمي دانم آن پير مرد با صفا با آن يک کلام چه مسير پر برکتي را براي زندگيم ترسيم کرد. روحش شاد T.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com http://vaaz.parsiblog.com/Feeds/12001019/ <span class="mb">#خاطرات_جواني ارديبهشت زيباي همدان در انتظار کنکور در بازار مظفريه کنار دست پدرم بودم (حاج) آقا مهدي از دوستانم به ديدنم آمد، هر از چند گاهي به مغازه مي آمد به من سري مي زد، اين بار گفت بيا بريم مکه، اون موقع قيمت تشرف به مکه مکرمه و مدينه منوره به هزار تومان نمي رسيد، با خانواده مطرح کردم، پدر و مادرم استقبال کردند، اما خواهرم گفت من ثبت نام کردم و هزينه تشرفم کم آمده، خداي متعال دعوت ايشان را لبيک گفت و ايشان با کاروان حاج مهدي به مکه مشرف شدند. از حج عمره باز گشتند، به ديدنش رفتم، گفت يک آقايي تهران هست که آينده آدم رو بهش ميگه اسمش آقاي مجتهدي، مي خواهم به ديدنش بروم. من عزمم را براي ديدن ايشان جزم کردم، حاج مهدي نيامد، من اولين تجربه ام خارج از همدان بود، تنها آدرسم آقاي مجتهدي بود، آقا مهدي گفته بود ادرسشو ندارم ولي تهران همه ايشان را مي شناسند، راست مي گفت، از اتوبوس ترمينال آزادي پياده شدم، راننده ماشين سواري اول به دوستش گفت اين آقا ميگه آدرس ندارم مي خواهم برم پيش آقاي مجتهدي. گفت بيا بالا چهار راه سيروس ايشان.... خانه را پرسان پرسان پيدا کردم، زنگ زدم پير مردي آيفون رو بر داشت و گفت: روضه ساعت() شروع ميشه. ساعت بود. منم حالم خراب حالا به اين آقا چي بگم، آقا مهدي مي گفت اون خودش بهت ميگه.... روضه شروع شد يک پير مرد نوراني در بالاي مجلس نشسته بود فهميدم ايشان مرحوم آيت الله مجتهدي است. مرحوم آيت الله سيبويه بالاي منبر بود، اتاقي پر از کتاب، با اشاره ايشان در گوشه اي از مجلس نشستم تا پسر خاله ايشان مرحوم دکتر حبيبي معاون اول دولت آقاي هاشمي رفسنجاني به روضه آمد آقاي مجتهدي با اشاره دو انگشت مرا بلند کرد و در کنار منبر نشاند و صندلي اي براي آقاي حبيبي آوردن. روضه تمام شد، همه رفتند آمدم حرفي بزنم، ايشان کتابي امر به معروف و نهي از منکر تاليف خودشان را دست نويس کردند و به من دادند و فرمود شما از طلبه هاي ما هستيد. نمي دانم آن پير مرد با صفا با آن يک کلام چه مسير پر برکتي را براي زندگيم ترسيم کرد. روحش شاد T.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com</span> Mon, 02 Apr 2018 21:59:00 GMT #خاطرات دوران سخت جنگ با دژخيمان بعثي عراق بود، شهر سوت و کور، بعد از بمباران انبار نفت که دختر پسر عمه ام هم آنجا به شهادت رسيد، و با تهديد رژيم ظالم بعثي به بمباران شيميايي همه شهر خالي شده بود. فکر کنم در محلمان دو خانواده بيشتر باقي نمانده بوديم. هر شبانه روز چهار پنج ساعت يکبار، در خواب يا بيداري، وضعيت قرمز ميشد سراسيمه خودمان را به پناهگاه يا زير زمين خانه مي رسانديم. جايي از شهر نمانده بود، همه جا بمباران شد. عجب روزگار سخت و طاقت فرسايي بود.... روز‌هاي چهارشنبه از خيابان شهدا، پيکر مطهر شهيدان را با سينه زني بدرقه مي کرديم. پدرم حاج حسن ذاکر مداح حزب الله همدان با حاج محمد بختياري و ديگر عزيزان مداح براي وداع با شهدا مداحي مي کردند. بر مشامم مي‌رسد هر لحظه بوي کربلا کجايد اي شهيدان خدايي بلا جويان دشت کربلايي واي من و واي منو واي من ميخ در وسينه زهراي من حسين جان کربلا آنقدر در مي زنم اين خانه را تا ببينم روي صاحب خانه را حسين جان کربلا بس که دويدم عقب قافله پاي من از زخم شده در آبله حسين جان کربلا حسين حسين شهر در غم و اشک و خلوت بود. وقتي وضعيت قرمز مي‌شد صداي رگبار ضدهوايي و... با صداي انفجار بمبي و گاهي صداي هواپيماي دشمن از بالاي سرمان. عجب روزگاري بود. بار اول که همدان بمباران شد خانه ما ويران شد، حتي گنبد آبي رنگ امام زاده عبدالله را هم با گلوله دوشکا زدند. دعا مي کردم امام زاده عبدالله تو جوابشان رو بده.... نمي دانم چقدر از جنگ گذشته بود و خانواده ام در پشت جبهه چقدر زحمت کشيدند، اما آن موقع مارش پيروزي و تشکيل سپاه محمد رسول الله جز بهترين خاطرات زندگيم بود.... هر از گاهي دايجان محمد و دايجان حسن که هر دو از جهاد گران و همسنگران شهيد بهادربيگي بودند از جبهه غرب يا جنوب به همدان مي آمدند و يکبار چتر منور برايم آوردند، پسر عموم آقا هاشم هم از ارتفاعات سرد حاج عمران خرج توپ و باروت برايمان مي آورد و از اخبار جنگ و مراحل پيروزي گزارش مي دادند.... يادم هست وقتي از جلوي استاديوم قدس که يکبار بمباران شد و تعداد کثيري از اهالي نماز جمعه به شهادت رسيدند، مي گذشتم. صداي ضد هوايي بلند شد، راننده تاکسي نگه نداشت، چنان صداي بمب ماشين را از جا کند و صداي بمب هنوز در گوشم زنگ ميزند.... شايد کلاس چهارم بودم که جنگ زدگان آباداني به همدان آمدند، عبد المجيد، شاکر و چه برو بچ با صفايي که جنگ کام آنها را تلخ کرده بود، با هم مي گفتيم و مي خنديدم و درس مي خوانديم.... شب‌هاي دوشنبه و چهارشنبه به ديدار خانواده شهدا جهت تسلي مي رفتيم، مقر جمع شدن رفقاي هيات مسجد بهبهاني ها بود. اون جلسه خيلي شهداي عزيزي را تقديم انقلاب کرد، امثال شهيد عبد الله کشوري و ... روحشان شاد. تنها وسيله نقليه نيسان اکبر پلنگ بود، اولين باري که پدرم ميکروفون بدست داد و مداحي براي امام حسين عليه السلام را آغاز کردم، بعدا محمد آقاي شعباني يک سربند ياحسين هديه داد، که هنوز هم در جيب لباس فرم بسيجيم آن يادگاري را دارم.... اي سکه ي ثاراللهي به نامت اسلام شد پاينده از قيامت احسن از اين قيام اي شه تشنه کام الله اکبر و اينگونه کودکيم با امام حسين عليه السلام گره خورد. من از کودکي عاشقت بوده ام قبولم نما گرچه آلوده ام نثار روح شهدا صلوات http://vaaz.parsiblog.com/Feeds/11999871/ <span class="mb">#خاطرات دوران سخت جنگ با دژخيمان بعثي عراق بود، شهر سوت و کور، بعد از بمباران انبار نفت که دختر پسر عمه ام هم آنجا به شهادت رسيد، و با تهديد رژيم ظالم بعثي به بمباران شيميايي همه شهر خالي شده بود. فکر کنم در محلمان دو خانواده بيشتر باقي نمانده بوديم. هر شبانه روز چهار پنج ساعت يکبار، در خواب يا بيداري، وضعيت قرمز ميشد سراسيمه خودمان را به پناهگاه يا زير زمين خانه مي رسانديم. جايي از شهر نمانده بود، همه جا بمباران شد. عجب روزگار سخت و طاقت فرسايي بود.... روز‌هاي چهارشنبه از خيابان شهدا، پيکر مطهر شهيدان را با سينه زني بدرقه مي کرديم. پدرم حاج حسن ذاکر مداح حزب الله همدان با حاج محمد بختياري و ديگر عزيزان مداح براي وداع با شهدا مداحي مي کردند. بر مشامم مي‌رسد هر لحظه بوي کربلا کجايد اي شهيدان خدايي بلا جويان دشت کربلايي واي من و واي منو واي من ميخ در وسينه زهراي من حسين جان کربلا آنقدر در مي زنم اين خانه را تا ببينم روي صاحب خانه را حسين جان کربلا بس که دويدم عقب قافله پاي من از زخم شده در آبله حسين جان کربلا حسين حسين شهر در غم و اشک و خلوت بود. وقتي وضعيت قرمز مي‌شد صداي رگبار ضدهوايي و... با صداي انفجار بمبي و گاهي صداي هواپيماي دشمن از بالاي سرمان. عجب روزگاري بود. بار اول که همدان بمباران شد خانه ما ويران شد، حتي گنبد آبي رنگ امام زاده عبدالله را هم با گلوله دوشکا زدند. دعا مي کردم امام زاده عبدالله تو جوابشان رو بده.... نمي دانم چقدر از جنگ گذشته بود و خانواده ام در پشت جبهه چقدر زحمت کشيدند، اما آن موقع مارش پيروزي و تشکيل سپاه محمد رسول الله جز بهترين خاطرات زندگيم بود.... هر از گاهي دايجان محمد و دايجان حسن که هر دو از جهاد گران و همسنگران شهيد بهادربيگي بودند از جبهه غرب يا جنوب به همدان مي آمدند و يکبار چتر منور برايم آوردند، پسر عموم آقا هاشم هم از ارتفاعات سرد حاج عمران خرج توپ و باروت برايمان مي آورد و از اخبار جنگ و مراحل پيروزي گزارش مي دادند.... يادم هست وقتي از جلوي استاديوم قدس که يکبار بمباران شد و تعداد کثيري از اهالي نماز جمعه به شهادت رسيدند، مي گذشتم. صداي ضد هوايي بلند شد، راننده تاکسي نگه نداشت، چنان صداي بمب ماشين را از جا کند و صداي بمب هنوز در گوشم زنگ ميزند.... شايد کلاس چهارم بودم که جنگ زدگان آباداني به همدان آمدند، عبد المجيد، شاکر و چه برو بچ با صفايي که جنگ کام آنها را تلخ کرده بود، با هم مي گفتيم و مي خنديدم و درس مي خوانديم.... شب‌هاي دوشنبه و چهارشنبه به ديدار خانواده شهدا جهت تسلي مي رفتيم، مقر جمع شدن رفقاي هيات مسجد بهبهاني ها بود. اون جلسه خيلي شهداي عزيزي را تقديم انقلاب کرد، امثال شهيد عبد الله کشوري و ... روحشان شاد. تنها وسيله نقليه نيسان اکبر پلنگ بود، اولين باري که پدرم ميکروفون بدست داد و مداحي براي امام حسين عليه السلام را آغاز کردم، بعدا محمد آقاي شعباني يک سربند ياحسين هديه داد، که هنوز هم در جيب لباس فرم بسيجيم آن يادگاري را دارم.... اي سکه ي ثاراللهي به نامت اسلام شد پاينده از قيامت احسن از اين قيام اي شه تشنه کام الله اکبر و اينگونه کودکيم با امام حسين عليه السلام گره خورد. من از کودکي عاشقت بوده ام قبولم نما گرچه آلوده ام نثار روح شهدا صلوات</span> Mon, 02 Apr 2018 10:56:00 GMT #خاطرات دوران سخت جنگ با دژخيمان بعثي عراق بود، شهر سوت و کور، بعد از بمباران انبار نفت که دختر پسر عمه ام هم آنجا به شهادت رسيد، و با تهديد رژيم ظالم بعثي به بمباران شيميايي همه شهر خالي شده بود. فکر کنم در محلمان دو خانواده بيشتر باقي نمانده بوديم. هر شبانه روز چهار پنج ساعت يکبار، در خواب يا بيداري، وضعيت قرمز ميشد سراسيمه خودمان را به پناهگاه يا زير زمين خانه مي رسانديم. جايي از شهر نمانده بود، همه جا بمباران شد. عجب روزگار سخت و طاقت فرسايي بود.... روز‌هاي چهارشنبه از خيابان شهدا، پيکر مطهر شهيدان را با سينه زني بدرقه مي کرديم. پدرم حاج حسن ذاکر مداح حزب الله همدان با حاج محمد بختياري و ديگر عزيزان مداح براي وداع با شهدا مداحي مي کردند. بر مشامم مي‌رسد هر لحظه بوي کربلا کجايد اي شهيدان خدايي بلا جويان دشت کربلايي واي من و واي منو واي من ميخ در وسينه زهراي من حسين جان کربلا آنقدر در مي زنم اين خانه را تا ببينم روي صاحب خانه را حسين جان کربلا بس که دويدم عقب قافله پاي من از زخم شده در آبله حسين جان کربلا حسين حسين شهر در غم و اشک و خلوت بود. وقتي وضعيت قرمز مي‌شد صداي رگبار ضدهوايي و... با صداي انفجار بمبي و گاهي صداي هواپيماي دشمن از بالاي سرمان. عجب روزگاري بود. بار اول که همدان بمباران شد خانه ما ويران شد، حتي گنبد آبي رنگ امام زاده عبدالله را هم با گلوله دوشکا زدند. دعا مي کردم امام زاده عبدالله تو جوابشان رو بده.... نمي دانم چقدر از جنگ گذشته بود و خانواده ام در پشت جبهه چقدر زحمت کشيدند، اما آن موقع مارش پيروزي و تشکيل سپاه محمد رسول الله جز بهترين خاطرات زندگيم بود.... يادم هست وقتي از جلوي استاديوم قدس که يکبار بمباران شد و تعداد کثيري از اهالي نماز جمعه به شهادت رسيدند، مي گذشتم. صداي ضد هوايي بلند شد، راننده تاکسي نگه نداشت، چنان صداي بمب ماشين را از جا کند و صداي بمب هنوز در گوشم زنگ ميزند.... شايد کلاس چهارم بودم که جنگ زدگان آباداني به همدان آمدند، عبد المجيد، شاکر و چه برو بچ با صفايي که جنگ کام آنها را تلخ کرده بود، با هم مي گفتيم و مي خنديدم و درس مي خوانديم.... شب‌هاي دوشنبه و چهارشنبه به ديدار خانواده شهدا جهت تسلي مي رفتيم، مقر جمع شدن رفقاي هيات مسجد بهبهاني ها بود. اون جلسه خيلي شهداي عزيزي را تقديم انقلاب کرد، روحشان شاد. تنها وسيله نقليه نيسان اکبر پلنگ بود، اولين باري که پدرم ميکروفون بدست داد و مداحي براي امام حسين عليه السلام را آغاز کردم، بعدا محمد آقاي شعباني يک سربند ياحسين هديه داد، که هنوز هم در جيب لباس بسيجي آن يادگاري را دارم.... اي سکه ي ثاراللهي به نامت اسلام شد پاينده از قيامت احسن از اين قيام اي شه تشنه کام الله اکبر و اينگونه کودکيم با امام حسين عليه السلام گره خورد. من از کودکي عاشقت بوده ام قبولم نما گرچه آلوده ام نثار روح شهدا صلوات http://vaaz.parsiblog.com/Feeds/11999866/ <span class="mb">#خاطرات دوران سخت جنگ با دژخيمان بعثي عراق بود، شهر سوت و کور، بعد از بمباران انبار نفت که دختر پسر عمه ام هم آنجا به شهادت رسيد، و با تهديد رژيم ظالم بعثي به بمباران شيميايي همه شهر خالي شده بود. فکر کنم در محلمان دو خانواده بيشتر باقي نمانده بوديم. هر شبانه روز چهار پنج ساعت يکبار، در خواب يا بيداري، وضعيت قرمز ميشد سراسيمه خودمان را به پناهگاه يا زير زمين خانه مي رسانديم. جايي از شهر نمانده بود، همه جا بمباران شد. عجب روزگار سخت و طاقت فرسايي بود.... روز‌هاي چهارشنبه از خيابان شهدا، پيکر مطهر شهيدان را با سينه زني بدرقه مي کرديم. پدرم حاج حسن ذاکر مداح حزب الله همدان با حاج محمد بختياري و ديگر عزيزان مداح براي وداع با شهدا مداحي مي کردند. بر مشامم مي‌رسد هر لحظه بوي کربلا کجايد اي شهيدان خدايي بلا جويان دشت کربلايي واي من و واي منو واي من ميخ در وسينه زهراي من حسين جان کربلا آنقدر در مي زنم اين خانه را تا ببينم روي صاحب خانه را حسين جان کربلا بس که دويدم عقب قافله پاي من از زخم شده در آبله حسين جان کربلا حسين حسين شهر در غم و اشک و خلوت بود. وقتي وضعيت قرمز مي‌شد صداي رگبار ضدهوايي و... با صداي انفجار بمبي و گاهي صداي هواپيماي دشمن از بالاي سرمان. عجب روزگاري بود. بار اول که همدان بمباران شد خانه ما ويران شد، حتي گنبد آبي رنگ امام زاده عبدالله را هم با گلوله دوشکا زدند. دعا مي کردم امام زاده عبدالله تو جوابشان رو بده.... نمي دانم چقدر از جنگ گذشته بود و خانواده ام در پشت جبهه چقدر زحمت کشيدند، اما آن موقع مارش پيروزي و تشکيل سپاه محمد رسول الله جز بهترين خاطرات زندگيم بود.... يادم هست وقتي از جلوي استاديوم قدس که يکبار بمباران شد و تعداد کثيري از اهالي نماز جمعه به شهادت رسيدند، مي گذشتم. صداي ضد هوايي بلند شد، راننده تاکسي نگه نداشت، چنان صداي بمب ماشين را از جا کند و صداي بمب هنوز در گوشم زنگ ميزند.... شايد کلاس چهارم بودم که جنگ زدگان آباداني به همدان آمدند، عبد المجيد، شاکر و چه برو بچ با صفايي که جنگ کام آنها را تلخ کرده بود، با هم مي گفتيم و مي خنديدم و درس مي خوانديم.... شب‌هاي دوشنبه و چهارشنبه به ديدار خانواده شهدا جهت تسلي مي رفتيم، مقر جمع شدن رفقاي هيات مسجد بهبهاني ها بود. اون جلسه خيلي شهداي عزيزي را تقديم انقلاب کرد، روحشان شاد. تنها وسيله نقليه نيسان اکبر پلنگ بود، اولين باري که پدرم ميکروفون بدست داد و مداحي براي امام حسين عليه السلام را آغاز کردم، بعدا محمد آقاي شعباني يک سربند ياحسين هديه داد، که هنوز هم در جيب لباس بسيجي آن يادگاري را دارم.... اي سکه ي ثاراللهي به نامت اسلام شد پاينده از قيامت احسن از اين قيام اي شه تشنه کام الله اکبر و اينگونه کودکيم با امام حسين عليه السلام گره خورد. من از کودکي عاشقت بوده ام قبولم نما گرچه آلوده ام نثار روح شهدا صلوات</span> Mon, 02 Apr 2018 10:41:00 GMT #خاطرات_جواني ارديبهشت زيباي همدان در انتظار کنکور در بازار مظفريه کنار دست پدرم بودم (حاج) آقا مهدي از دوستانم به ديدنم آمد، هر از چند گاهي به مغازه مي آمد به من سري مي زد، اين بار گفت بيا بريم مکه، اون موقع قيمت تشرف به مکه مکرمه و مدينه منوره به هزار تومان نمي رسيد، با خانواده مطرح کردم، پدر و مادرم استقبال کردند، اما خواهرم گفت من ثبت نام کردم و هزينه تشرفم کم آمده، خداي متعال دعوت ايشان را لبيک گفت و ايشان با کاروان حاج مهدي به مکه مشرف شدند. از حج عمره باز گشتند، به ديدنش رفتم، گفت يک آقايي تهران هست که آينده آدم رو بهش ميگه اسمش آقاي مجتهدي، مي خواهم به ديدنش بروم. من عزمم را براي ديدن ايشان جزم کردم، حاج مهدي نيامد، من اولين تجربه ام خارج از همدان بود، تنها آدرسم آقاي مجتهدي بود، آقا مهدي گفته بود ادرسشو ندارم ولي تهران همه ايشان را مي شناسند، راست مي گفت، از اتوبوس ترمينال آزادي پياده شدم، راننده ماشين سواري اول به دوستش گفت اين آقا ميگه آدرس ندارم مي خواهم برم پيش آقاي مجتهدي. گفت بيا بالا چهار راه سيروس ايشان.... خانه را پرسان پرسان پيدا کردم، زنگ زدم پير مردي آيفون رو بر داشت و گفت: روضه ساعت() شروع ميشه. ساعت بود. منم حالم خراب حالا به اين آقا چي بگم، آقا مهدي مي گفت اون خودش بهت ميگه.... روضه شروع شد يک پير مرد نوراني در بالاي مجلس نشسته بود فهميدم ايشان مرحوم آيت الله مجتهدي است. مرحوم آيت الله سيبويه بالاي منبر بود، اتاقي پر از کتاب، با اشاره ايشان در گوشه اي از مجلس نشستم تا پسر خاله ايشان مرحوم دکتر حبيبي معاون اول دولت آقاي هاشمي رفسنجاني به روضه آمد آقاي مجتهدي با اشاره دو انگشت مرا بلند کرد و در کنار منبر نشاند و صندلي اي براي آقاي حبيبي آوردن. روضه تمام شد، همه رفتند آمدم حرفي بزنم، ايشان کتابي امر به معروف و نهي از منکر تاليف خودشان را دست نويس کردند و به من دادند و فرمود شما از طلبه هاي ما هستيد. نمي دانم آن پير مرد با صفا با آن يک کلام چه مسير پر برکتي را براي زندگيم ترسيم کرد. روحش شاد T.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com http://vaaz.parsiblog.com/Feeds/11999851/ <span class="mb">#خاطرات_جواني ارديبهشت زيباي همدان در انتظار کنکور در بازار مظفريه کنار دست پدرم بودم (حاج) آقا مهدي از دوستانم به ديدنم آمد، هر از چند گاهي به مغازه مي آمد به من سري مي زد، اين بار گفت بيا بريم مکه، اون موقع قيمت تشرف به مکه مکرمه و مدينه منوره به هزار تومان نمي رسيد، با خانواده مطرح کردم، پدر و مادرم استقبال کردند، اما خواهرم گفت من ثبت نام کردم و هزينه تشرفم کم آمده، خداي متعال دعوت ايشان را لبيک گفت و ايشان با کاروان حاج مهدي به مکه مشرف شدند. از حج عمره باز گشتند، به ديدنش رفتم، گفت يک آقايي تهران هست که آينده آدم رو بهش ميگه اسمش آقاي مجتهدي، مي خواهم به ديدنش بروم. من عزمم را براي ديدن ايشان جزم کردم، حاج مهدي نيامد، من اولين تجربه ام خارج از همدان بود، تنها آدرسم آقاي مجتهدي بود، آقا مهدي گفته بود ادرسشو ندارم ولي تهران همه ايشان را مي شناسند، راست مي گفت، از اتوبوس ترمينال آزادي پياده شدم، راننده ماشين سواري اول به دوستش گفت اين آقا ميگه آدرس ندارم مي خواهم برم پيش آقاي مجتهدي. گفت بيا بالا چهار راه سيروس ايشان.... خانه را پرسان پرسان پيدا کردم، زنگ زدم پير مردي آيفون رو بر داشت و گفت: روضه ساعت() شروع ميشه. ساعت بود. منم حالم خراب حالا به اين آقا چي بگم، آقا مهدي مي گفت اون خودش بهت ميگه.... روضه شروع شد يک پير مرد نوراني در بالاي مجلس نشسته بود فهميدم ايشان مرحوم آيت الله مجتهدي است. مرحوم آيت الله سيبويه بالاي منبر بود، اتاقي پر از کتاب، با اشاره ايشان در گوشه اي از مجلس نشستم تا پسر خاله ايشان مرحوم دکتر حبيبي معاون اول دولت آقاي هاشمي رفسنجاني به روضه آمد آقاي مجتهدي با اشاره دو انگشت مرا بلند کرد و در کنار منبر نشاند و صندلي اي براي آقاي حبيبي آوردن. روضه تمام شد، همه رفتند آمدم حرفي بزنم، ايشان کتابي امر به معروف و نهي از منکر تاليف خودشان را دست نويس کردند و به من دادند و فرمود شما از طلبه هاي ما هستيد. نمي دانم آن پير مرد با صفا با آن يک کلام چه مسير پر برکتي را براي زندگيم ترسيم کرد. روحش شاد T.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com</span> Mon, 02 Apr 2018 08:56:00 GMT #خاطرات در کودکي مرحوم حاج آقا فاتحي(اب الشهيد) جلسه قرآني در منزل داشت، که مرحوم استاد حاج عزيز اخلاقي به صورت سنتي به آموزش تجويد قرآن مي پرداخت. حاج آقا فاتحي حق بزرگي به گردن همه بچه هاي محل داشت، چون اکثرا در آن جلسه شرکت مي کردند.... با آوازه اي که (حاج) جواد فروغي در ميان مردم به برکت قرآن پيدا کرده بود، مردم همدان اين قاري عزيز و دوست داشتني رو به مسجد جامع دعوت کردند، اواخر بهار بود، پسر عمه ام آقا مسلم که هر دو در دوران راهنمايي بوديم، به سراغم آمد و گفت امشب به مجلس تلاوت قرآن در مسجد جامع برويم، برنامه بعد از مغرب و عشا بود صحن پشت به قبله مسجد جايگاه زيبايي زده بودند، جا براي نشستن عادي نبود به زور با مسلم خودمانو به جايگاه نزديک کرديم، خيلي طول کشيد اما يک کودک قاري مشهدي مشهور در جايگاه قرار گرفت. چقدر زيبا سوره تکوير، ضحي با صداي استاد عبدالباسط و سوره رحمن با صداي استاد غلوش قرايت شد، چقدر مردم از شنيدن قرآن به وجد آمدن... جلسه نوراني به پايان رسيد. اما از فردا فصل جديدي در زندگي من و آقا مسلم رقم خورد. از فردا آن روز به دنبال جلسه قرآن رفتيم، آمديم مسجد مهديه طبقه پايين گفتيم مي خواهيم به جلسه قرآن بياييم محمد آقا يک نيم ساعتي حرفهاي ما رو شنيد اون روزگار ايشان دوران سربازيش رو مي گذراند.... بالاخره جلسه شروع شد. استاد اول عباس آقا بود به سبک مصطفي اسماعيل تلاوت مي کرد و ما به گفته ايشان با تقليد سوره حشر استاد منشاوي بايد شروع مي کرديم. خيلي سخت بود. اما جواد فروغي کار خودش را کرده بود. بعد از مدتي محمد آقا که خودش از استاد طبلاوي تقليد مي کرد ما را با استاد ديگري آشنا کرد. آقا سموات به آموزش تجويد پرداخت. گاهي به من به شوخي مي گفت فتح الله.... گروه همخواني تشکيل داديم، من آقا مسلم، آقا داود با صداي بم دوست داشتني، سيد احمد و... همان سوره حشر را مي خوانديم. تا با جلسات استاد درکلام آشنا شديم و جمعه صبح ها به جلسه ايشان مي رفتيم. از آنجا با استاد فرهادي آشنا شدم و از قرايت و تجويد ايشان بهره‌مند شدم.... گروه تواشيح محبين ايمه و سپس گروه تغيير نام داد به عترت، در مسابقات شهري و استاني رتبه آورديم، با دوستان گروه ثقلين اهواز در ارتباط بوديم، نقل مجالس مذهبي با کت و شلوار يک دست سورمه اي و پيراهن سفيد يقه ديپلمات به زيبايي اجرا مي کرديم در اين دوران آقا مرتضي گروه را رهبري مي کرد.... فصل دوم قرآن آموزي من با آقاي مهندس فريدوني رقم خورد. يادش به خير مهندس آقا سعيد که با تلاش زياد در فهم قرآن در حسينيه شهيد مدني همدان با افراد برجسته به فهم قرآن پرداختيم. با راهنمايي آقاي فريدوني به حفظ قرآن پرداختيم از سوره آل عمران شروع کرديم(اکثر دوستان سوره بقره را حفظ بودند). خود ايشان از تفسير الميزان به توضيح آيات مي پرداخت.... من هم در محل باباطاهر جلسه قرآن مصباح الهدي را تشکيل دادم، ديگر کودکان در جلسه ام حدود بيست نفري شرکت مي کردند. آقا جواد که الان يکي از قاريان و مداحان خوب شهر همدان است از يادگاران آن جلسه است. از آن طرف با آقا سعيد و ديگر دوستان جلسه مفاهيم به نوشتن تفسير رکوع ويژه حافظان پرداختيم. برکات قرآني زندگيم زياد شد. ديگر آرزويي جز فهم قرآن نداشتم. فصل سوم در تهران هر چهارشنبه مسجد ابوذر از استاد خدام حسيني چندين سال متمادي بهره مند شدم. گويا در جلسه ايشان زمان متوقف بود و آن تا ساعت خستگي معنايي نداشت. بسيار پر بار و زندگي ساز بود. لذت جلسه قرآن را با جلسات ايشان به صورت اکمل چشيدم. نثار روح همه اساتيد قرآن که دار فاني را وداع گفته اند صلوات T.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com http://vaaz.parsiblog.com/Feeds/11999850/ <span class="mb">#خاطرات در کودکي مرحوم حاج آقا فاتحي(اب الشهيد) جلسه قرآني در منزل داشت، که مرحوم استاد حاج عزيز اخلاقي به صورت سنتي به آموزش تجويد قرآن مي پرداخت. حاج آقا فاتحي حق بزرگي به گردن همه بچه هاي محل داشت، چون اکثرا در آن جلسه شرکت مي کردند.... با آوازه اي که (حاج) جواد فروغي در ميان مردم به برکت قرآن پيدا کرده بود، مردم همدان اين قاري عزيز و دوست داشتني رو به مسجد جامع دعوت کردند، اواخر بهار بود، پسر عمه ام آقا مسلم که هر دو در دوران راهنمايي بوديم، به سراغم آمد و گفت امشب به مجلس تلاوت قرآن در مسجد جامع برويم، برنامه بعد از مغرب و عشا بود صحن پشت به قبله مسجد جايگاه زيبايي زده بودند، جا براي نشستن عادي نبود به زور با مسلم خودمانو به جايگاه نزديک کرديم، خيلي طول کشيد اما يک کودک قاري مشهدي مشهور در جايگاه قرار گرفت. چقدر زيبا سوره تکوير، ضحي با صداي استاد عبدالباسط و سوره رحمن با صداي استاد غلوش قرايت شد، چقدر مردم از شنيدن قرآن به وجد آمدن... جلسه نوراني به پايان رسيد. اما از فردا فصل جديدي در زندگي من و آقا مسلم رقم خورد. از فردا آن روز به دنبال جلسه قرآن رفتيم، آمديم مسجد مهديه طبقه پايين گفتيم مي خواهيم به جلسه قرآن بياييم محمد آقا يک نيم ساعتي حرفهاي ما رو شنيد اون روزگار ايشان دوران سربازيش رو مي گذراند.... بالاخره جلسه شروع شد. استاد اول عباس آقا بود به سبک مصطفي اسماعيل تلاوت مي کرد و ما به گفته ايشان با تقليد سوره حشر استاد منشاوي بايد شروع مي کرديم. خيلي سخت بود. اما جواد فروغي کار خودش را کرده بود. بعد از مدتي محمد آقا که خودش از استاد طبلاوي تقليد مي کرد ما را با استاد ديگري آشنا کرد. آقا سموات به آموزش تجويد پرداخت. گاهي به من به شوخي مي گفت فتح الله.... گروه همخواني تشکيل داديم، من آقا مسلم، آقا داود با صداي بم دوست داشتني، سيد احمد و... همان سوره حشر را مي خوانديم. تا با جلسات استاد درکلام آشنا شديم و جمعه صبح ها به جلسه ايشان مي رفتيم. از آنجا با استاد فرهادي آشنا شدم و از قرايت و تجويد ايشان بهره‌مند شدم.... گروه تواشيح محبين ايمه و سپس گروه تغيير نام داد به عترت، در مسابقات شهري و استاني رتبه آورديم، با دوستان گروه ثقلين اهواز در ارتباط بوديم، نقل مجالس مذهبي با کت و شلوار يک دست سورمه اي و پيراهن سفيد يقه ديپلمات به زيبايي اجرا مي کرديم در اين دوران آقا مرتضي گروه را رهبري مي کرد.... فصل دوم قرآن آموزي من با آقاي مهندس فريدوني رقم خورد. يادش به خير مهندس آقا سعيد که با تلاش زياد در فهم قرآن در حسينيه شهيد مدني همدان با افراد برجسته به فهم قرآن پرداختيم. با راهنمايي آقاي فريدوني به حفظ قرآن پرداختيم از سوره آل عمران شروع کرديم(اکثر دوستان سوره بقره را حفظ بودند). خود ايشان از تفسير الميزان به توضيح آيات مي پرداخت.... من هم در محل باباطاهر جلسه قرآن مصباح الهدي را تشکيل دادم، ديگر کودکان در جلسه ام حدود بيست نفري شرکت مي کردند. آقا جواد که الان يکي از قاريان و مداحان خوب شهر همدان است از يادگاران آن جلسه است. از آن طرف با آقا سعيد و ديگر دوستان جلسه مفاهيم به نوشتن تفسير رکوع ويژه حافظان پرداختيم. برکات قرآني زندگيم زياد شد. ديگر آرزويي جز فهم قرآن نداشتم. فصل سوم در تهران هر چهارشنبه مسجد ابوذر از استاد خدام حسيني چندين سال متمادي بهره مند شدم. گويا در جلسه ايشان زمان متوقف بود و آن تا ساعت خستگي معنايي نداشت. بسيار پر بار و زندگي ساز بود. لذت جلسه قرآن را با جلسات ايشان به صورت اکمل چشيدم. نثار روح همه اساتيد قرآن که دار فاني را وداع گفته اند صلوات T.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com</span> Mon, 02 Apr 2018 08:56:00 GMT #خاطرات_نوجواني تقريبا تمام آرزوم بود، و هيچي از خدا غير ديدار کربلا نمي خواستم، هر سال اول ماه محرم با چه شور حالي با آقا جلال پسر عموي هم سن و سالم زينبيه را مشکي پوش مي کرديم. اون سال حاج مجتبي روشن روان که دوستان دوران نوجواني ماست اوايل مداحيش در آستان ملک پاسبان ابي عبدالله بود، با پسر عمه ام آقا مسلم به زينبيه دعوتش کرديم، کم بوديم اما وقتي حاج مجتبي شروع به خواندن زيارت عاشورا مي کرد من کربلا بودم، شب تاسوعا سال وقتي مجتبي روضه خواند آنقدر گريه کردم که داشت روح از بدنم مفارقت مي کرد، رفقا زير بغلم را گرفتند، به حوضخانه زينبيه بردند که آبي به دست و صورتم بزنم، همين که آب ديدم، انگار آب بر روي آتش بريزند، صداي گريه ام بلند تر شد. با صداي گرفته و محزون مي گفتم آب آب، آن شب آقا مهدي( اخ الشهيد) هم در آنجا با هم حال خوشي داشتيم و سر سفره قبله العشاق ساعتي متنعم بوديم. تنها آرزوم کربلا بود و غير کربلا هيچ. بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي کربلا بر دلم ترسم بماند آرزوي کربلا تشنه آب فراوان اي اجل مهلت بده تا بگيرم در بغل قبر شهيد کربلا يک شب در خواب ديدم وارد حرم شش گوشه حضرت اباعبدالله عليه السلام شدم، درب ضريح گشوده شد، مرا به داخل ضريح راهم دادند. السلام عليک يا ابا عبدالله و علي الارواح التي حلت بفنايک عليک مني سلام الله ابدا ما بقيت و بقي اليل و النهار و لا جعله الله آخر عهد مني لزيارتکم السلام علي الحسين و علي علي ابن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين در عالم خواب منادي مرا پايين پاي حضرت بالاي مرقد نوراني علي اکبر عليه السلام برد، معرفي کرد، در عالم رويا بسيار با حال زار گريستم.... تا توفيق رفيق راه شد سال ساکن قم مقدس بودم، حاج ناصر مدير قافله معرفي شد، من رو سياهم همراه کاروان از تهران به کوي يار کعبه المشتاق حرکت کرديم. بوي بهشت مي وزد از کربلايي تو اي کشته باد جان دو عالم فداي تو عجب پذيرايي شدم، تا به کربلا رسيديم. صحن حياط هنوز سقف نداشت، چند تا از رفقا چند روز کارگري کردند. خوش به سعادتشان.... تا چند وقت که ارتباط داشتيم مي گفتم سلام بر عمله بناي امام حسين عليه السلام و ايشان اشک شوق مي ريختند. تا چشم به ضريح افتاد آرام آرام، رمق پايم کم مي شد، رسيدم به شش گوشه کنار مرقد علي اکبر عليه السلام از هوش رفتم.... در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود و آرزويي ديرين با ديداري شيرين تحقق يافت. رزقنا الله و اياکم T.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com http://vaaz.parsiblog.com/Feeds/11999485/ <span class="mb">#خاطرات_نوجواني تقريبا تمام آرزوم بود، و هيچي از خدا غير ديدار کربلا نمي خواستم، هر سال اول ماه محرم با چه شور حالي با آقا جلال پسر عموي هم سن و سالم زينبيه را مشکي پوش مي کرديم. اون سال حاج مجتبي روشن روان که دوستان دوران نوجواني ماست اوايل مداحيش در آستان ملک پاسبان ابي عبدالله بود، با پسر عمه ام آقا مسلم به زينبيه دعوتش کرديم، کم بوديم اما وقتي حاج مجتبي شروع به خواندن زيارت عاشورا مي کرد من کربلا بودم، شب تاسوعا سال وقتي مجتبي روضه خواند آنقدر گريه کردم که داشت روح از بدنم مفارقت مي کرد، رفقا زير بغلم را گرفتند، به حوضخانه زينبيه بردند که آبي به دست و صورتم بزنم، همين که آب ديدم، انگار آب بر روي آتش بريزند، صداي گريه ام بلند تر شد. با صداي گرفته و محزون مي گفتم آب آب، آن شب آقا مهدي( اخ الشهيد) هم در آنجا با هم حال خوشي داشتيم و سر سفره قبله العشاق ساعتي متنعم بوديم. تنها آرزوم کربلا بود و غير کربلا هيچ. بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي کربلا بر دلم ترسم بماند آرزوي کربلا تشنه آب فراوان اي اجل مهلت بده تا بگيرم در بغل قبر شهيد کربلا يک شب در خواب ديدم وارد حرم شش گوشه حضرت اباعبدالله عليه السلام شدم، درب ضريح گشوده شد، مرا به داخل ضريح راهم دادند. السلام عليک يا ابا عبدالله و علي الارواح التي حلت بفنايک عليک مني سلام الله ابدا ما بقيت و بقي اليل و النهار و لا جعله الله آخر عهد مني لزيارتکم السلام علي الحسين و علي علي ابن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين در عالم خواب منادي مرا پايين پاي حضرت بالاي مرقد نوراني علي اکبر عليه السلام برد، معرفي کرد، در عالم رويا بسيار با حال زار گريستم.... تا توفيق رفيق راه شد سال ساکن قم مقدس بودم، حاج ناصر مدير قافله معرفي شد، من رو سياهم همراه کاروان از تهران به کوي يار کعبه المشتاق حرکت کرديم. بوي بهشت مي وزد از کربلايي تو اي کشته باد جان دو عالم فداي تو عجب پذيرايي شدم، تا به کربلا رسيديم. صحن حياط هنوز سقف نداشت، چند تا از رفقا چند روز کارگري کردند. خوش به سعادتشان.... تا چند وقت که ارتباط داشتيم مي گفتم سلام بر عمله بناي امام حسين عليه السلام و ايشان اشک شوق مي ريختند. تا چشم به ضريح افتاد آرام آرام، رمق پايم کم مي شد، رسيدم به شش گوشه کنار مرقد علي اکبر عليه السلام از هوش رفتم.... در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود و آرزويي ديرين با ديداري شيرين تحقق يافت. رزقنا الله و اياکم T.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com</span> Sun, 01 Apr 2018 16:22:00 GMT #خاطرات_جواني بواسطه بي توجهي مديران به علوم انساني دانش آموزان دبيرستان ابن سينا همدان ديگر ثبت نام نشدند، و من در دبيرستان علويان در پايين شهر خيابان شهيد توپچي ثبت نام کردم سال سوم دبيرستان با گرايش قرآني با تيپ مذهبي در اول پاييز وارد دبيرستان علويان شدم. تقريبا نفر از آن دبيرستان به اين دبيرستان آمديم.... جناب استاد حاج حمدالله شجاعي مهر مدير دبيرستان علويان( با امضاء بسيار زيبا) از همان اول ورود با توجه به موقعيت هر دو مدرسه نگاه ويژه ابراز کرد. در صبحگاه قرايت قرآن مي کردم. در دبيرستان همان سال با تشويق آقاي شجاعي مهر کانديداي انجمن اسلامي دبيرستان شدم و همزمان مسول بسيج مدرسه هم شدم، با عنايتي که خدا متعال به حقير داشت از جمعيت نفري دبيرستان نفر عضو بسيج و انجمن اسلامي دبيرستان شدند. اولين اقدامم تشکيل جلسه قرايت قرآن و آموزش تجويد تا صبح بود که در دفتر بسيج برگزار مي شد. برنامه شب‌هاي جمعه فرهنگي مدرسه با پذيرايي کالباس و خرما، خشم شب و برتر شدن در بين بسيج مدارس و فعاليت سود بخش در انجمن اسلامي برگزاري جشن پيروزي انقلاب اسلامي و.... آن روز نمي دانستم که چرا استاد شجاعي مهر مرا به عنوان امام جماعت مدرسه قرار داده و هروز نماز جماعت اقامه مي کرديم، گاهي حديث و مطالب ديني هم بيان مي کردم. ( هميشه آرزو داشتم دبيرانم کلاسشان را با حديث شروع کنند و علاقه من به کلاسي که با حديث شروع مي شد، دو چندان بود). نمي دانم شايد اين تغيير دبيرستان فصل جديدي در زندگيم آغاز کرد.... از روحانيت و حوزه چيزي نمي دانستم، و با دروس حوزوي آشنا نبودم، تنها طلبه فاميل خواهرم(مشاور حوزه علميه خواهران همدان، که الان مريضي صعب علاج دارد و دعا براي شفاي همه مريضان ميکنم بخصوص ايشان)بود. يک روز پيشنهادي گفت حوزه نمي روي؟ منم کلا نا آگاه نسبت به حوزه، الانسان عدو علي ما جهل، و مخالفت خودم را اعلام کردم.... T.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com http://vaaz.parsiblog.com/Feeds/11999484/ <span class="mb">#خاطرات_جواني بواسطه بي توجهي مديران به علوم انساني دانش آموزان دبيرستان ابن سينا همدان ديگر ثبت نام نشدند، و من در دبيرستان علويان در پايين شهر خيابان شهيد توپچي ثبت نام کردم سال سوم دبيرستان با گرايش قرآني با تيپ مذهبي در اول پاييز وارد دبيرستان علويان شدم. تقريبا نفر از آن دبيرستان به اين دبيرستان آمديم.... جناب استاد حاج حمدالله شجاعي مهر مدير دبيرستان علويان( با امضاء بسيار زيبا) از همان اول ورود با توجه به موقعيت هر دو مدرسه نگاه ويژه ابراز کرد. در صبحگاه قرايت قرآن مي کردم. در دبيرستان همان سال با تشويق آقاي شجاعي مهر کانديداي انجمن اسلامي دبيرستان شدم و همزمان مسول بسيج مدرسه هم شدم، با عنايتي که خدا متعال به حقير داشت از جمعيت نفري دبيرستان نفر عضو بسيج و انجمن اسلامي دبيرستان شدند. اولين اقدامم تشکيل جلسه قرايت قرآن و آموزش تجويد تا صبح بود که در دفتر بسيج برگزار مي شد. برنامه شب‌هاي جمعه فرهنگي مدرسه با پذيرايي کالباس و خرما، خشم شب و برتر شدن در بين بسيج مدارس و فعاليت سود بخش در انجمن اسلامي برگزاري جشن پيروزي انقلاب اسلامي و.... آن روز نمي دانستم که چرا استاد شجاعي مهر مرا به عنوان امام جماعت مدرسه قرار داده و هروز نماز جماعت اقامه مي کرديم، گاهي حديث و مطالب ديني هم بيان مي کردم. ( هميشه آرزو داشتم دبيرانم کلاسشان را با حديث شروع کنند و علاقه من به کلاسي که با حديث شروع مي شد، دو چندان بود). نمي دانم شايد اين تغيير دبيرستان فصل جديدي در زندگيم آغاز کرد.... از روحانيت و حوزه چيزي نمي دانستم، و با دروس حوزوي آشنا نبودم، تنها طلبه فاميل خواهرم(مشاور حوزه علميه خواهران همدان، که الان مريضي صعب علاج دارد و دعا براي شفاي همه مريضان ميکنم بخصوص ايشان)بود. يک روز پيشنهادي گفت حوزه نمي روي؟ منم کلا نا آگاه نسبت به حوزه، الانسان عدو علي ما جهل، و مخالفت خودم را اعلام کردم.... T.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com</span> Sun, 01 Apr 2018 16:22:00 GMT #خاطرات_کودکي قريب دو سال با بدترين شرايط بيماري دست و پنجه نرم مي کردم، نوجوان 8 تا ساله اي که رمق راه رفتن نداشتم و مادرم بغلم مي گرفت و به اطبا مختلف جهت درمان مراجعه مي کرد، دکتر اربابي، دکتر فروغي ودکتر متقالچي و دکتر تقديري و ديگر پزشکان همه دارو مي دانند، آزمايش و.... يک روز در آغوش مادرم با آن شرايط سخت در ميدان امام خميني همدان بي‌حال و ناتوان با بدن تب دار در خيابان به طرف مطب دکتر مي رفتيم، پير مرد حسيني با صفا مرحوم سيد ابراهيم صدرالديني که لباس اين مداح امام حسين مانند خدام حرم ابوالفضل العباس بود و کلاهي مانند عارف بالله سيد هاشم حداد به سر داشت، مرا به بغل گرفت و از مادرم پرسيد اين بچه چه مرضي دارد. مادرم گفت حاج سيد ابراهيم اين فرزند حاج حسن ذاکر... مادرم گريان بود. سيد ابراهيم شروع به دعا کرد. گفت کجا ميبريش؟ گفت: دکتر. و مرا تا آنجا رساند.... مادرم درمانده مرا به تهران بيمارستان بهشتي برد. دو روز درماني در تهران مورد طبابت قرار گرفتم. دکتر پورحسيني اکو انجام داد و سلامت قلبم را تاييد کرد. در اون دو شب در خانه دايي جان احمد (ابو شهيد) بودم. خدا رحمتش کند، بسيار مهربان پذيرايي خوبي از ما کرد. و خيلي براي مداواي من زحمت کشيد. شب بعد از تاييد سلامت به شهر بازي رفتيم خيلي با نوه هاي داييم خوش گذشت. تا ساعت شب در شهر بازي بوديم. با رنوي دختر داييم قرار بود برگرديم، اما ماشين روشن نمي شد، تنها مرد داخل ماشين بودم نفر خانم قد و نيم قد شهر بازي خلوت ماشين خراب و من همچنان تب دار.... بالاخره رهگذري ماشين را روشن کرد... . بعد از دو سال وسط اتاق با تن تب دار نوجواني که غير از در خانه امام حسين عليه السلام را نمي شناخت، شروع به درد و دل کردم، آقا از بيماري خسته شدم، مرگ را نزديک تر از رگ گردن ديديم. با امام حسين عليه السلام سخن هاي آخر را مي گفتم. گر طبيبانه بيايي به سر بالينم به دو عالم ندهم لذت بيماري را در وسط اتاق تنها رو به قبله افتاده بودم، در عالمي که نه خواب بود نه بيداري؛ سيدي روحي فداه با روي پوشيده جامي چون شير سفيد از عسل شيرين تر با دستان مبارکش نوشاندم. و فرمود شفا يافتي. چشم گشودم و بعد از دوسال از رختخواب بيماري با عنايت حضرت ساقي روحي فداه برخاستم. و حلاوت ياد آن ديدار همچنان سرمستم مي کند. نثار قدوم حضرت طبيب صلوات Telegram.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com http://vaaz.parsiblog.com/Feeds/11999483/ <span class="mb">#خاطرات_کودکي قريب دو سال با بدترين شرايط بيماري دست و پنجه نرم مي کردم، نوجوان 8 تا ساله اي که رمق راه رفتن نداشتم و مادرم بغلم مي گرفت و به اطبا مختلف جهت درمان مراجعه مي کرد، دکتر اربابي، دکتر فروغي ودکتر متقالچي و دکتر تقديري و ديگر پزشکان همه دارو مي دانند، آزمايش و.... يک روز در آغوش مادرم با آن شرايط سخت در ميدان امام خميني همدان بي‌حال و ناتوان با بدن تب دار در خيابان به طرف مطب دکتر مي رفتيم، پير مرد حسيني با صفا مرحوم سيد ابراهيم صدرالديني که لباس اين مداح امام حسين مانند خدام حرم ابوالفضل العباس بود و کلاهي مانند عارف بالله سيد هاشم حداد به سر داشت، مرا به بغل گرفت و از مادرم پرسيد اين بچه چه مرضي دارد. مادرم گفت حاج سيد ابراهيم اين فرزند حاج حسن ذاکر... مادرم گريان بود. سيد ابراهيم شروع به دعا کرد. گفت کجا ميبريش؟ گفت: دکتر. و مرا تا آنجا رساند.... مادرم درمانده مرا به تهران بيمارستان بهشتي برد. دو روز درماني در تهران مورد طبابت قرار گرفتم. دکتر پورحسيني اکو انجام داد و سلامت قلبم را تاييد کرد. در اون دو شب در خانه دايي جان احمد (ابو شهيد) بودم. خدا رحمتش کند، بسيار مهربان پذيرايي خوبي از ما کرد. و خيلي براي مداواي من زحمت کشيد. شب بعد از تاييد سلامت به شهر بازي رفتيم خيلي با نوه هاي داييم خوش گذشت. تا ساعت شب در شهر بازي بوديم. با رنوي دختر داييم قرار بود برگرديم، اما ماشين روشن نمي شد، تنها مرد داخل ماشين بودم نفر خانم قد و نيم قد شهر بازي خلوت ماشين خراب و من همچنان تب دار.... بالاخره رهگذري ماشين را روشن کرد... . بعد از دو سال وسط اتاق با تن تب دار نوجواني که غير از در خانه امام حسين عليه السلام را نمي شناخت، شروع به درد و دل کردم، آقا از بيماري خسته شدم، مرگ را نزديک تر از رگ گردن ديديم. با امام حسين عليه السلام سخن هاي آخر را مي گفتم. گر طبيبانه بيايي به سر بالينم به دو عالم ندهم لذت بيماري را در وسط اتاق تنها رو به قبله افتاده بودم، در عالمي که نه خواب بود نه بيداري؛ سيدي روحي فداه با روي پوشيده جامي چون شير سفيد از عسل شيرين تر با دستان مبارکش نوشاندم. و فرمود شفا يافتي. چشم گشودم و بعد از دوسال از رختخواب بيماري با عنايت حضرت ساقي روحي فداه برخاستم. و حلاوت ياد آن ديدار همچنان سرمستم مي کند. نثار قدوم حضرت طبيب صلوات Telegram.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com</span> Sun, 01 Apr 2018 16:22:00 GMT ‍ ‍ #خاطرات از دوران کودکي به واسطه پدرم که در بين رفقاي حسينيش معروف به حاج حسن ذاکر است، با شعراي بسياري مانوس بودم و از ادب و معارف ايشان بهره‌مند شدم. خدا رحمت کند ميرزا علي اکبر سپهري متخلص به فرخ را که در کودکي به لحن مهربان در کنج مغازه کوچک پدرم رو به من کرد و گفت: اسمت چيه؟ من نمي دانستم که «عارف علي شاه» خاکساري قصد دارد باب سخني را آغاز کند تا بعد از قريب سال همچنان به يادش باشم، با همان سن کم گفتم محمد ابراهيم. روي صندلي نشسته بود، با دستان لرزان کاغذي طلبيد با خط خوش شروع به نوشتن کرد. خيلي با دقت به نوشته اش نگاه مي کردم، اما هنوز خواندن بلد نبودم، تمام که شد، دو بيتي را برايم خواند، همان بار اول حفظ شدم. نام بنده محمد ابراهيم بنده ام بر خداي رب رحيم در عزاي شهيد کرببلا همراهي مي کنم به اهل عزا کاغذ رو با قيچي مرتب تر کرد. و يک غزل هم سرود که هر دو يادگار ساليان متمادي در نزد من است. امروز رجب روز ميلاد اميرالمومنين امام المتقين علي عليه السلام سالگرد اين سالک شاعر و عارف الي الله است، تسلط ايشان در فلسفه، شعر، علم اعداد و موسيقي اشعار آييني زبان زد خواص بود. در خاطراتش پدرم بيان کردند، از تجديد وضو بر گشت- رسانه هاي جمعي محدود به راديو و روزنامه بود- فرخ نگاهي به ستارگان آسمان انداخت و گفت آلمان ها شکست خوردند و متفقين به پيروزي رسيدند. همه متعجب بودند تا ساعت راديو اعلام مي‌کند، آلمان ها در جنگ جهاني دوم شکست خوردند. روحش شاد Telegram.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com http://vaaz.parsiblog.com/Feeds/11999482/ <span class="mb">‍ ‍ #خاطرات از دوران کودکي به واسطه پدرم که در بين رفقاي حسينيش معروف به حاج حسن ذاکر است، با شعراي بسياري مانوس بودم و از ادب و معارف ايشان بهره‌مند شدم. خدا رحمت کند ميرزا علي اکبر سپهري متخلص به فرخ را که در کودکي به لحن مهربان در کنج مغازه کوچک پدرم رو به من کرد و گفت: اسمت چيه؟ من نمي دانستم که «عارف علي شاه» خاکساري قصد دارد باب سخني را آغاز کند تا بعد از قريب سال همچنان به يادش باشم، با همان سن کم گفتم محمد ابراهيم. روي صندلي نشسته بود، با دستان لرزان کاغذي طلبيد با خط خوش شروع به نوشتن کرد. خيلي با دقت به نوشته اش نگاه مي کردم، اما هنوز خواندن بلد نبودم، تمام که شد، دو بيتي را برايم خواند، همان بار اول حفظ شدم. نام بنده محمد ابراهيم بنده ام بر خداي رب رحيم در عزاي شهيد کرببلا همراهي مي کنم به اهل عزا کاغذ رو با قيچي مرتب تر کرد. و يک غزل هم سرود که هر دو يادگار ساليان متمادي در نزد من است. امروز رجب روز ميلاد اميرالمومنين امام المتقين علي عليه السلام سالگرد اين سالک شاعر و عارف الي الله است، تسلط ايشان در فلسفه، شعر، علم اعداد و موسيقي اشعار آييني زبان زد خواص بود. در خاطراتش پدرم بيان کردند، از تجديد وضو بر گشت- رسانه هاي جمعي محدود به راديو و روزنامه بود- فرخ نگاهي به ستارگان آسمان انداخت و گفت آلمان ها شکست خوردند و متفقين به پيروزي رسيدند. همه متعجب بودند تا ساعت راديو اعلام مي‌کند، آلمان ها در جنگ جهاني دوم شکست خوردند. روحش شاد Telegram.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com</span> Sun, 01 Apr 2018 16:22:00 GMT آه يا زينب سلام الله عليها مراسم سوگواري بانوي عصمت عقيله العرب، شريکه الحسين عليه السلام ™ فروردين آستان امامزاده عبدالله همدان بعد از نماز مغرب و عشا سخنران: حجت الاسلام افلاکيان با موضوع: مرد آفرين روزگار T.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com http://vaaz.parsiblog.com/Feeds/11999481/ <span class="mb">آه يا زينب سلام الله عليها مراسم سوگواري بانوي عصمت عقيله العرب، شريکه الحسين عليه السلام ™ فروردين آستان امامزاده عبدالله همدان بعد از نماز مغرب و عشا سخنران: حجت الاسلام افلاکيان با موضوع: مرد آفرين روزگار T.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com</span> Sun, 01 Apr 2018 16:21:00 GMT با سلام و احترام ؛ شايد اين متن باعث ناراحتي کورش دوستان بشود ولي چون اکثريت مردم ما وکورش دوستان اعتقاد به آزادي بيان وانديشه دارند، بنده حقير هم باطرح چند سوال انديشه خود رابيان ميکنم: _رضاه شاه _محمد رضا شاه _علي رضا _امير کبير _لطفعلي خان زند _ناصرالدين شاه _کريم خان زند _محمد علي شاه _اقامحمدخان قاجار _فتحعلي شاه _احمد شاه _ شاه عباس و ... چرانام همه اين پادشاهان عربيست ؟ چرانام يکي از اين پادشاهان کورش داريوش و يا يک اسم ايراني نبوده است؟ _دويست سال پيش که ثبت احوال جمهوري اسلامي نبوده است که به زور اسم مردم وپادشاهان راعربي بگذارد؟ چرايکي از اين پادشاهان اقدام به باز سازي مقبره کورش درحد يک تفريحگاه نکرده اند ؟ چرا مدعيان کورش پرستي بجاي کورش بزرگ به عربي ميگويند کورش کبير؟ چرابزرگترين سند افتخار آنها وجود نام کورش درکتاب مقدس عربي يعني قرآن است ؟ چرا حافظ و سعدي حتي فردوسي يک بيت شعر درمدح کورش نه سروده اند ومگر اين شاعران ايراني نبودند؟و يا کورش اينقدر کوچک بود که ديده نشد يا وجود خارجي نداشت؟ چرا کورش پرستان 40سال است جرائت عرض اندام براي اثبات حقانيت کورش ندارند درصورتي که مذهبيون براي اثبات خودشان هزاران شهيدمانند حججي را به داخل خاک همان اعراب وحشي وداعشي ميفرستند وجوانمردانه در راه دين خودشان شجاعانه سر ميدهند؟ چرا کورش پرستان دروقت گرفتاري ويا بريدن ترمز ماشينشان به جاي مدد گرفتن از کورش دست به دامان امام حسين ع وحضرت عباس ع ونوادگان انها ميشوند؟ چرا کورش پرستان حقوق زن ومرد را يکسان ميدانند اما رفتن مردان به ترکيه وتايلند را افتخارولي رفتن زنان به دبي را ننگ ميدانند؟ چرا کورش پرستان مدعي اند که حجاب را آخوندها اختراع کرده اند درصورتي که يک مجسمه زن بي حجاب در تخت جمشيد وجود ندارد؟ و حجاب و عفاف از ويژگي هاي زنان ايراني بوده است. چرا کورش پرستان که اينهمه دلاور وجنگ اور وقهرماني بزرگترين امپراطوري ساسانيان را داشتند در برابر اعراب ملخ خور تسليم شدند و يزدگرد سوم بدست ايرانيان کشته شد نه بدست اعراب، آن زمان نه امريکا بود نه اسراييل که به عربها کمک کنند. در پايان عرض ميکنم که ماهم ايران را دوست داريم و کورش را به عنوان يک ايراني ودر حدخودش نه بيشتر دوست داريم ولي دشمن جماعت کوفي صفت و سد راه نقشه هاي شوم دشمنان خارجي و عوامل داخلي انها هستيم. به قول خودشون التماس تفکر نشر حداکثري براي نجات جوانان از جهل و ازچنگ دشمنان انقلاب واسلام و اين مرز وبوم. http://vaaz.parsiblog.com/Feeds/11998692/ <span class="mb">با سلام و احترام ؛ شايد اين متن باعث ناراحتي کورش دوستان بشود ولي چون اکثريت مردم ما وکورش دوستان اعتقاد به آزادي بيان وانديشه دارند، بنده حقير هم باطرح چند سوال انديشه خود رابيان ميکنم: _رضاه شاه _محمد رضا شاه _علي رضا _امير کبير _لطفعلي خان زند _ناصرالدين شاه _کريم خان زند _محمد علي شاه _اقامحمدخان قاجار _فتحعلي شاه _احمد شاه _ شاه عباس و ... چرانام همه اين پادشاهان عربيست ؟ چرانام يکي از اين پادشاهان کورش داريوش و يا يک اسم ايراني نبوده است؟ _دويست سال پيش که ثبت احوال جمهوري اسلامي نبوده است که به زور اسم مردم وپادشاهان راعربي بگذارد؟ چرايکي از اين پادشاهان اقدام به باز سازي مقبره کورش درحد يک تفريحگاه نکرده اند ؟ چرا مدعيان کورش پرستي بجاي کورش بزرگ به عربي ميگويند کورش کبير؟ چرابزرگترين سند افتخار آنها وجود نام کورش درکتاب مقدس عربي يعني قرآن است ؟ چرا حافظ و سعدي حتي فردوسي يک بيت شعر درمدح کورش نه سروده اند ومگر اين شاعران ايراني نبودند؟و يا کورش اينقدر کوچک بود که ديده نشد يا وجود خارجي نداشت؟ چرا کورش پرستان 40سال است جرائت عرض اندام براي اثبات حقانيت کورش ندارند درصورتي که مذهبيون براي اثبات خودشان هزاران شهيدمانند حججي را به داخل خاک همان اعراب وحشي وداعشي ميفرستند وجوانمردانه در راه دين خودشان شجاعانه سر ميدهند؟ چرا کورش پرستان دروقت گرفتاري ويا بريدن ترمز ماشينشان به جاي مدد گرفتن از کورش دست به دامان امام حسين ع وحضرت عباس ع ونوادگان انها ميشوند؟ چرا کورش پرستان حقوق زن ومرد را يکسان ميدانند اما رفتن مردان به ترکيه وتايلند را افتخارولي رفتن زنان به دبي را ننگ ميدانند؟ چرا کورش پرستان مدعي اند که حجاب را آخوندها اختراع کرده اند درصورتي که يک مجسمه زن بي حجاب در تخت جمشيد وجود ندارد؟ و حجاب و عفاف از ويژگي هاي زنان ايراني بوده است. چرا کورش پرستان که اينهمه دلاور وجنگ اور وقهرماني بزرگترين امپراطوري ساسانيان را داشتند در برابر اعراب ملخ خور تسليم شدند و يزدگرد سوم بدست ايرانيان کشته شد نه بدست اعراب، آن زمان نه امريکا بود نه اسراييل که به عربها کمک کنند. در پايان عرض ميکنم که ماهم ايران را دوست داريم و کورش را به عنوان يک ايراني ودر حدخودش نه بيشتر دوست داريم ولي دشمن جماعت کوفي صفت و سد راه نقشه هاي شوم دشمنان خارجي و عوامل داخلي انها هستيم. به قول خودشون التماس تفکر نشر حداکثري براي نجات جوانان از جهل و ازچنگ دشمنان انقلاب واسلام و اين مرز وبوم.</span> Fri, 30 Mar 2018 17:09:00 GMT از پيامبر روايت است : هركه در روز جمعه ماه #رجب بين نماز ظهر و عصر چهار ركعت نماز بخواند به اين صورت كه : در هر ركعت يكبار سوره «حمد» و هفت بار «آية الكرسى» و پنج مرتبه «سوره توحيد» سپس ده بار بگويد: أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِي لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَ أَسْأَلُهُ التَّوْبَةَ آمرزش مي خواهم از خدايى كه معبودى جز او نيست و از او درخواست توبه دارم. حق تعالى براى او از روزى كه اين نماز را خوانده تا روزى كه از دنيا برود براى هر روز هزار كار نيك بنويسد، و در عوض هر آيه اى كه خوانده است شهرى در بهشت از ياقوت سرخ، و به جاى هر حرف قصرى در بهشت از گوهر سپيد عطا كند، و براى او حوري بهشتى را به همسرى او درآورد و از او خشنود گردد بي آنكه برايش خشمى به دنبال داشته باشد، و در زمره عبادت كنندگان به شمار آيد، و سرانجام او را به سعادت و آمرزش پايان دهد . مفاتيح الجنان Telegram.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com http://vaaz.parsiblog.com/Feeds/11998639/ <span class="mb">از پيامبر روايت است : هركه در روز جمعه ماه #رجب بين نماز ظهر و عصر چهار ركعت نماز بخواند به اين صورت كه : در هر ركعت يكبار سوره «حمد» و هفت بار «آية الكرسى» و پنج مرتبه «سوره توحيد» سپس ده بار بگويد: أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِي لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَ أَسْأَلُهُ التَّوْبَةَ آمرزش مي خواهم از خدايى كه معبودى جز او نيست و از او درخواست توبه دارم. حق تعالى براى او از روزى كه اين نماز را خوانده تا روزى كه از دنيا برود براى هر روز هزار كار نيك بنويسد، و در عوض هر آيه اى كه خوانده است شهرى در بهشت از ياقوت سرخ، و به جاى هر حرف قصرى در بهشت از گوهر سپيد عطا كند، و براى او حوري بهشتى را به همسرى او درآورد و از او خشنود گردد بي آنكه برايش خشمى به دنبال داشته باشد، و در زمره عبادت كنندگان به شمار آيد، و سرانجام او را به سعادت و آمرزش پايان دهد . مفاتيح الجنان Telegram.me/aflaki92 Vaaz.parsiblog.com</span> Fri, 30 Mar 2018 14:28:00 GMT