سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منبر مکتوب

شاعری بوده که خیلی آرزوی زیارت امام حسین علیه السلام رو داشته اما از نظر مالی در مضیقه بوده . هر وقت سایر افراد کربلا میرفتن اشک حسرت میریخته وآرزوی زیارت ارباب بی کفنش رو داشته . یک روز یکی از دوستان خرج سفرش رو تقبل میکنه و از کاشان راه میفتن به سمت کربلا . در راه و نزدیکی های گلپایگان دزدان قافله رو تاراج میکنن .یک عده از افراد بر میگردن کاشان . یک عده هم میرن سمت گلپایگان و از اونجا با توجه به اعتباری که داشتند و یا از فامیلاشون پول قرض میکنن و سفر رو ادامه میدن . اما مقبل در گلپایگان نه آشنایی داشت و نه اعتباری . از یک طرف هم دوست نداشت دیگه راهی رو که اومده برگرده . دلش هوای امام حسین علیه السلام رو داشت ... با خودش می گفت یک قدم نزدیکتر به امام حسین علیه السلام هم یک قدمه . همینجا میمونم کار میکنم تا خرج ادامه سفرم جور بشه .... چند وقتی تو گلپایگان موند تا محرم از راه رسید . مثل همه شیعیان در مجالس عزاداری شب و روز محرم شرکت میکرد تا اینکه شب عاشورا شد ، اشعاری رو که سروده بود در شب عاشورا خوند و غوغا کرد .... همون شب پس از اتمام مجلس و در عالم رویا خواب دید مشرف شده به کربلا و وارد صحن شد . خواست بره طرف ضریح که از ورودش جلوگیری کردن . مقبل میگه :با خود گفتم خدایا نباید در رابطه با دخول به حرم کسی دیگری را مانع شود . یکی گفت درست میگویی مقبل اما الان فاطمه زهرا (س) و خدیجه کبری و آسیه و هاجر و ساره با عده ای از حوریان در حرم مشغول زیارتند چون تو نامحرمی اجازه ورود نخواهی داشت . پرسیدم توکیستی ؟ گفت : من از فرشتگان حافّین هستم ، حالا برای اینکه ناراحت نشوی بیا تا تو را به قسمتهای دیگر حرم هدایت کنم . در سمت غربی صحن مطهر مجلسی با شکوه بود . از وی راجع به حاضرین در مجلس سوال کردم . گفت : پیامبرانند از آدم تا خاتم که همه برای زیارت قبر سید الشهدا آمده اند مقبل میگه : حضرت رسول صلی الله علیه و آله را دیدم که فرمود بروید به محتشم بگویید بیاید ناگاه دیدم محتشم با همان قیافه ، قدی کوتاه و چهره ای نورانی و عمامه ای ژولیده وارد شد حضرت به منبری که در آنجا بود اشاره فرمودند که ای محتشم برو بالا و هر چه بالا میرفت حضرت میفرمود برو بالاتر تا پله نهم رسید ایستاد ومنتظر دستور پیامبر بود . حضرت فرمود ای محتشم امشب شب عاشوراست ، از آن اشعار جانسوزت بخوان و محتشم شروع کرد به خواندن اشعارش :

 ا* * * کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا ، در خاک و خون طپیده میدان کربلا ، گر چشمروزگار بر او فاش می گریست ، خون می گذشت از سر ایوان کربلا ، نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک ، زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا ، از آب هم مضایقه کردندکوفیان ، خوش داشتند حرمت مهمان کربلا ، بودند دیو و دد همه سیراب ومی مکند ، خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا ، زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد ، فریاد العطش ز بیابان کربلا ، آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم ، کردند رو به خیمه ی سلطا ن کربلا ، .... اینجا بود که صدای گریه و ناله از پیامبران بلند شد ... حضرت رسول صلی الله علیه و آله گریه کنان می فرمود : ای پدران من ای عزیزان ببینید با فرزندم حسین چه کرده اند ، آب فراتی که همه حیوانات از آن مینوشند بر فرزندم حرام کردند سپس اشاره کرد که محتشم باز هم بخوان . محتشم ادامه داد : روزی که شد به نیزه سر ان بزرگوار ،، خورشید سر برهنه بر امد زکوهسار ،، موجی به جنبش امدو بر خاست کوه کوه ،، ابری به بارش امد وبگریست زار زار ، گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن ،، گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار ،، عرش ان زمان بلرزه در امد که چرخ پیر ،، افتاد در گمان که قیامت شد آشکار ،، ان خیمه ای که گیسوی حورش طناب بود ،، شد سر نگون ز باد مخالف حباب وار ،، جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل ،، گشتند بی عماری ومحمل، شتر سوار ،، با انکه سر زد این عمل از امت نبی ، روح الامین، ز روح نبی گشت شرمسار ،، در این لحظه گریه آنقدر زیاد شد که گویی صدای گریه به عرش میرسید . محتشم خواست تا پایین بیاید حضرت فرمود باز هم بخوان زیرا هنوز دلها از گریه خالی نشده . محتشم اطاعت امر کرد و در حالیکه عمامه اش را از سر برداشت و فریاد کنان صدا زد : یا رسول الله * * * این کشته ی فتاده به هامون حسین توست ،، وین صید دست و پا زده در خون حسین توست ،، این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی ،، دود از زمین رسانده به گردون حسین توست ،، این ماهی فتاده به دریای خون که هست ،، زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست ،، این غرقه محیط شهادت که روی دشت ،، از موج خون او شده گلگون حسین توست ،، این خشک لب فتاده دور از لب فرات ،، کز خون او زمین شده جیحون حسین توست ،، این شاه کم سپاه که باخیل اشگ و آه ،، خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست ،، این قالب طپان که چنین مانده بر زمین ،، شاه شهید ناشده مدفون حسین توست ،، با رسیدن محتشم به این قسمت از اشعارش رسول الله غش کرد و انبیا همه بر سر میزدند و گریه میکرند و ملکی این شعر محتشم را می خواند : * * * خاموش محتشم که دل سنگ آب شد ،، بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد ،، خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک ،، مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد ،، خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان ،، دردیده اشگ مستمعان خون ناب شد ،، خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز ،، روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد ،، خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست ،، دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد ،، خاموش محتشم که به سوز تو آفتاب،، از آه سرد ماتمیان ماهتابشد،، خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین،، جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد،

 محتشم لب فرو بست و از منبر پایین امد . پس از ساعتی که مجلس به حالت عادی بازگشت پیامبر عبای خود را بر دوش محتشم انداخت مقبل میگوید : من هم شاعر اهل بیت بودم و دوست داشتم پیامبر به من هم بگوید تو هم اشعارت را بخوان . هر چه انتظار کشیدم نفرمود . مایوسانه از حرم خارج شدم که دیدم حوری مرا صدا میزند ای مقبل ، فاطمه زهرا سلام الله علیها به نزد پدر آمد و فرمود به مقبل هم بگویید تا اشعارش را بخواند مقبل گوید رفتم روی منبر پله اول ولی دیگر پیامبربه من نفرمود برو بالاتر فهمیدم مقام محتشم از من خیلی بالاتر است . شروع کردم به خواندن اشعارم : نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت ،، نه سید الشهدا بر جدال طاقت داشت ،،هوا ز جور مخالف چو قیر گون گردید ،،عزیز فاطمه از اسب بر زمین افتاد ،، بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد ،،اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد ،، ... تا این اشعار را خواندم حوریه ای آمد و گفت مقبل دیگر نخوان که زهرا سلام الله علیها غش کرد . مقبل گوید : از منبر فرود آمدم و پیامبر به عنوان صله چیزی به من عطا نفرمود . ناگهان امام حسین علیه السلام را درهمان حالت رویا دیدم که ازآن حلقوم بریده صدا زد : ای مقبل من خودم خلعت تو را خواهم داد مقبل گوید در این حال از خواب بیدار شدم . فردای آن روز قافله ای به قصد زیارت کربلا حرکت کرد و مرا همراه خود برند .






نوشته شده در تاریخ جمعه 92 دی 6 توسط منبر مکتوب
طبقه بندی: داستان
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin